اعتراف26(متشکرم!)
دوشنبه, ۱۹ اسفند ۱۳۸۷، ۱۱:۴۵ ب.ظ
بسم الله
نمی دانم! شک دارم بگویم بهترین روز زندگی، اما شاید بتوانم به جرات بگویم که یکی از روزهای طلایی زندگی ام امروز بود. مخصوصا از ساعت 7:30 بامداد تا 10.
از روز قبلش که گفتند تو هم بیا، دل توی دلم نبود. نمی دانم چرا. اما تا حالا مراسم غبارروبی یک مسجد را هم نرفته بودم. چه برسد به مراسم غبارروبی حرم مطهر حضرت صالح بن موسی الکاظم(ع)
صبح -بر خلاف همیشه- به موقع رسیدم و من هم یکی از کسانی بودم که راهم دادند. منت گذاشتند سرم.
امروز خیلی خوب بود. دیگر نه خسته بودم، نه چشمانم قیقاژ می رفت، نه احساس یاس و ناامیدی داشتم. شارژ شارژ بودم. گرچه خبر نه چندان خوب کسالت حضرت ابوی یکی از دوستان شوکه ام کرد، اما روز سبزی بود.
اعتراف امروز:بعضی اوقات یادم می رود کجایم، چه کاره ام، برای چه اینجایم. تو یادم بنداز. باشد؟
*نکته انحرافی: (+)
نمی دانم! شک دارم بگویم بهترین روز زندگی، اما شاید بتوانم به جرات بگویم که یکی از روزهای طلایی زندگی ام امروز بود. مخصوصا از ساعت 7:30 بامداد تا 10.
از روز قبلش که گفتند تو هم بیا، دل توی دلم نبود. نمی دانم چرا. اما تا حالا مراسم غبارروبی یک مسجد را هم نرفته بودم. چه برسد به مراسم غبارروبی حرم مطهر حضرت صالح بن موسی الکاظم(ع)
صبح -بر خلاف همیشه- به موقع رسیدم و من هم یکی از کسانی بودم که راهم دادند. منت گذاشتند سرم.
امروز خیلی خوب بود. دیگر نه خسته بودم، نه چشمانم قیقاژ می رفت، نه احساس یاس و ناامیدی داشتم. شارژ شارژ بودم. گرچه خبر نه چندان خوب کسالت حضرت ابوی یکی از دوستان شوکه ام کرد، اما روز سبزی بود.
اعتراف امروز:بعضی اوقات یادم می رود کجایم، چه کاره ام، برای چه اینجایم. تو یادم بنداز. باشد؟
*نکته انحرافی: (+)
۸۷/۱۲/۱۹