اعتراف‌های من

دغدغه‌های شخصی حسن میثمی

اعتراف‌های من

دغدغه‌های شخصی حسن میثمی

اعتراف‌های من

اول قرار بود هر روز اعتراف کنم. اما انگار اعتراف کردن هم توفیق می‌خواهد که اصلا در بساط ما یافت می‌نشود. برای همین گاه‌گداری این‌جا حرف می‌زنم.

آخرین نظرات

يكشنبه, ۲۶ دی ۱۳۸۹، ۰۶:۲۹ ب.ظ

۵

شک ِ مرگ

يكشنبه, ۲۶ دی ۱۳۸۹، ۰۶:۲۹ ب.ظ

بسم الله

تا چشم‌هایش کار می‌کرد، فقط برف می‌دید. باورش نمی‌شد همین نقطه مرزی که تا 5 ماه پیش از نور مستقیم آفتابش کلافه بود، روزی باید برای پاسبانی‌اش روی برجک دیده‌بانی مثل بید بلرزد و حدقه چشمش را برای حداکثر دید تا جایی که می‌تواند باز کند.

هنوز داشت تذکرهای محکم فرمانده پادگان در ذهنش مرور می‌شد، این‌که باید به کوچک‌ترین موضوعی مشکوک شود. گرچه دلیلش را نمی‌دانست. ولی حرف فرمانده بود و لازم الاجرا.

صدای زوزه باد در گوشش بدجور می‌پیچید. طوری که می‌خواست اسلحه‌اش را کنار بگذارد و با دست‌های بی‌‎جانش گوش‌هایش را بگیرد. اما قرار بود حواسش بیش‌تر جمع باشد. خب دروغ چرا؟ کمی هم می‌ترسید. فرمانده ترسانده‌بودشان یعنی.

چشم‌هایش دیگر نمی‌دید. شیشه عینکش هم دائم برفی می‌شد. با دستش پاک می‌کرد. اما فایده نداشت. یک لحظه یک نقطه سیاه توجه‌اش را جلب کرد. سریع اسلحه را مسلح کرد و نشانه رفت. باز نگاه کرد. انگار آدم بود.

فرمانده تأکید کرده بود که هیچ کس از پشت پادگان وارد نمی‌شود. محل عبور و مرور هم نبود در این سرما. باز اسلحه را پایین آورد و دقیق‌تر نگاه کرد. در جان‌دار بودنش شک نداشت. اما می‌گفت شاید حیوان باشد در این سرما. بدنش می‌لرزید. نه به‌خاطر سرما. ترسیده بود.

سوت را درآورد که سوت بزند. اما سرعت جان‌دار زیاد بود. باید می‌زدش. انگار هر لحظه که جاندار نزدیک می‌شد، دیدش هم کم‌تر می‌شد. تا نیمه تنه از پنجره برجک بیرون رفت تا برای آخرین بار مطمئن شود. نکند حیوانی را در این سرما بکشد. یک لحظه صدایی شنید. آمد برگردد، دیگر دست خودش نبود.

یک ثانیه بعد، انگار گرم ِ گرم بود. نگاه کرد، دید خون گرم مغرش، نصف سرش را در گودال برفی کنار پادگان پر کرده. بدجور خسته بود. سردش هم نبود دیگر. خوابش می‌آمد.

خوابید.

۸۹/۱۰/۲۶
حسن میثمی

نظرات  (۵)

شُک مرگ یا شَک مرگ؟
اما واقعا چه اتفاقی افتاد؟؟
کی بود اون پشت؟؟؟
حالا واقعا مرد؟؟؟
الان من بیشتر تو شک هستم (به ضم ش)
_______________________
پی نوشت:
قلم قلم خوب و قدرتمندی است همراه با نثر روان.... سرعت اتفاقات به خوبی به خواننده القا شد و خب البته خواننده رو در انتها در تعلیق گذاشت تا خودش تصمیم بگیره پایان داستان رو چطور ببینه.
روی هم رفته دوستش داشتم اما الان ذهنم در گیر شد. :| مُرد؟؟
پایانش :(
یک صحنه کاملا سفید که یک تکه اش قرمز شده بخار هم بلند شده از آن قسمت. خونش گرم بود
خوابید
مرگش که مشخصه
خواننده را در تعلیق نذاشته
مغزش ترکید خوب بنده خدا
مطمئنا مرده
می تونه نمرده باشه صرفا یه ضربه خورده تو سرش و حالا کمی هم خون اومده باشه. کسی شلیک رو گزارش نکرده :دی

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی