اعتراف‌های من

دغدغه‌های شخصی حسن میثمی

اعتراف‌های من

دغدغه‌های شخصی حسن میثمی

اعتراف‌های من

اول قرار بود هر روز اعتراف کنم. اما انگار اعتراف کردن هم توفیق می‌خواهد که اصلا در بساط ما یافت می‌نشود. برای همین گاه‌گداری این‌جا حرف می‌زنم.

آخرین نظرات

آخرین مطالب

بسم الله
یک روز کاملا عادی بارانی، البته با هوای بهاری و البته تک نفره. البته ناهار هم ساعت 5 خوردیم و به بهانه بچه دار شدن رضا صیادی، دبیر محترم محله8 چترهایمان را به وسعت یک ناهار نسبتا جانانه باز کردیم؛ البته بعد از این که ضعف کردیم و به یک قدمی ملک الموت نزدیک شدیم!
رضا صیادی متولد 64 است. او اکنون بابا شده است. هدی گرچه زبان ندارد، اما رضا رسما شد بابا! او متولد 64 است. رضا مرد است.
امروز کلی نصیحتم کرد. نه درباره زندگی مشترک. درباره کار. از خیلی جاها حرف زد. گلایه کرد از من. گفت نیستی پسر. گفتم واقعیتش را بخواهی خودم هم نمی دانم کجا هستم. دلخور بود از دستم.
البته اگر بخواهم از حرف های آقا سلمونی که بعد از صرف ناهار(یا عصرانه) بینابین کوتاه کردن موهای سرم بگویم، باید ساعت های دیگر پشت این مانیتور بمیرم. چون اکنون ساعت 3:15 بامداد است و به طور غالب ملت در این ساعت خوابند. به جز پلیس ها.
پس ما هم می رویم می خوابیم. یادم بیندازید که جریان آقا سلمونی را برایتان بگویم. جالب بود و یک کم بی ادبی!(بی ادبی را برای این گفتم که هی بیایید و بگویید حسن بگو! حسن بگو آقا سلمونی چی گفت)
اعتراف امروز:از نوع زندگی آقا سلمونی خوشم اومد. من این طوری نیستم!
۳ نظر ۱۴ بهمن ۸۷ ، ۰۳:۱۹
حسن میثمی
بسم الله
امروز بالاخره باران بارید. یکی از دوستان می گفت دیگر برای ما فرقی نمی کند. چه باران بیاید، چه برف و چه کولاک...ظاهرا خشکسالی شده سرقباله ما!
امروز 12 بهمن بود. امام آمده بود در این روز. البته 30 سال پیش. انگار بگویم 300 سال پیش بهتر می خورد. دور است چقدر آن زمان!
امروز کشتی ها و قطارها و کلیساها و قس علی هذا از خودشان یک صدایی درآوردند. همه شان به دستور یکی از مافوقشان عمل کردند. اما مردم داشتند به زندگی خودشان ادامه می دادند...خیلی عادی...
یادش بخیر! بچه تر که بودیم، دهه فجر که می شد با کلی ذوق و شوق کوچه مان را چراغانی می کردیم. کلی هم دایی و بابا و مامان کمکمان می کردند. امسال به هر کس گفتم، مسخره ام کرد. گفت بچه شدی؟
امروز باران بارید، اما انگار هوا دلش می خواست بیش تر ببارد. نمی دانم چه کسی نگذاشت...اگر دستم بهش برسد!
اعتراف درگوشی:من دلم یک انقلاب دوباره می خواهد!
۱ نظر ۱۳ بهمن ۸۷ ، ۰۲:۰۴
حسن میثمی
بسم الله
هستیم و می چرخیم. حرف هم برای گفتن بسیار... . اما وقت برای نشستن و دو کلام حرف حساب گفتن همیشه کم است. این روزها که دهه فجر است -از بس اسمش را شنیده ام خسته شده ام- حسابی سر خودمان را گرم کرده ایم و کم تر وقت می کنیم اعتراف کنیم.
یکی از دوستان کار جدیدی راه انداخته است که شایسته تبلیغ است. تخیلات گروهی بهمن 1357 نام وبلاگی گروهی است که در آن هر نویسنده یک شخصیت بهمن 57 را دارد و خاطرات آن سال ها را به صورت کاملا تخیلی بازسازی می کند. من هم این روزها بیش تر در آن جا هستم و خاطراتم(!!) را می نویسم. تا ببینیم چه شود!
گهگداری هم اینجا سر می زنم، تا آخر دهه فجر!
فعلا یا علی
اعتراف امروز:از خودم خسته شده ام. از دروغ گفتن...از... بیخیال!
۱ نظر ۱۲ بهمن ۸۷ ، ۰۱:۵۵
حسن میثمی

بسم الله

دیشب که عجالتا تا ساعت ۳بامداد داشتیم سر و کله می زدیم با اصول فقهی و بانکداری اسلامی. وقتی هم خوابیدیم خواب مضاربه و مساقات و جعاله و رفقایشان را می دیدیم که دنبالمان کردند. کابوس بود! اما هر چه بود امروز ۱۰:۳۰ گذشت. الحمدلله
بعدش هم که به دلایل بسیار سری جلسات دوستانه مختلفی داشتیم. به نتایجی رسیدیم و به نتایجی نرسیدیم. البته قبل از آن هم با هادی فکری عزیز یک گفتم گفت نوشتیم برای آن شبکه رادیویی.
ناهار را هم سر علی محمدی زنجان خراب شدیم. کلی هم ول گشتیم در دانشگاه. حال داد!
الآن هم چشمانم اندازه تیم ملی خواب است. ساعت ۵:۳۰ است. می خواهم تمام کنم و بروم خوابگاه تا بمیرم!
البته قبلش یحتمل یک سری به حرم خواهم رفت و بعد از آن هم دقایقی را در خبرگزاری آینده روشن با خیزران خواهم گزراند. اگر کسی می خواهد مرا بدزدد، بداند که برنامه من این است. پول هم خیلی ندارم ها. پول همراهتان بیاورید.
*نکته:دیشب مراسم تودیع حامد خانی بود. از اتاق ۱۰۲ خوابگاه. بی معرفت رفیق نیمه راه شد و ۷ترمه تمام کرد. خیالش از سربازی هم راحت است. کارت معافی ش دیشب داشت تو جیبش بشکن می زد. من هم دلم می خواهد بروم.
*نکته:مصاحبه من با حاجاقا مخبر هم در نشریه دخت ایران منتشر شد.
من هستم آن طرفی ها
آن طرفیه من هم ها!
 اگر می خواهید بخوانید، بخوانید. خوب است. موضوعش هم مناسب حال جوانان مجرد است: خانواده نیمه مستقل. بقیه مطالبش هم خواندن دارد. مصاحبه را در این جا بخوانید
اعتراف امروز:گفتم، گفت، گفتم، چیزی نگفت...
۴ نظر ۰۵ بهمن ۸۷ ، ۱۷:۳۸
حسن میثمی
بسم الله
از بچگی از این که فصل ها نقش شان را به خوبی ایفا نمی کردند متنفر بودم. حالا هم زمستان شده مثل بهار. به کوری چشم شاه زمستون هم بهاره!
این روزها نه سیب خوشبو را به روز کردم، نه اعترافات. یک خورده ای به خاطر مثلا امتحانات درگیرم. اما شما جدی نگیرید. چون بیش تر می خوابم!
برای تمام شدن این یکی دو ترم روز شماری می کنم. انگار قرار است از زندان آزاد شوم. روی دیوارهای دانشگاه قرار است چوب خط پر کنم.
شاید وقتی رها شدم، باز در بند دیگری بیفتم. دعایم کنید دربند نروم.
این روزها زندگی کاملا عادی است. البته به جز ریزه کاری ها. الآن هم تا دقایقی دیگر می خواهم بروم پیش امیر که با هم برویم قم. فردا ساعت 10:30 امتحان دارم: پول و بانکداری بدون ربا!
دست و پنجه نرم کردن با اقتصاد، مثل کشتی گرفتن با یک میله آهنی سخت و بیهوده است. همین!
اعتراف امروز:از وقتی دانشجو شده ام دیگر به من نمی گویند شاگرد زرنگ...(اسمایلی غصه)
۰ نظر ۰۴ بهمن ۸۷ ، ۱۶:۰۰
حسن میثمی

بسم الله

امشب برایم حکم یک شب قدر را دارد. البته یک فرق کوچک دارد امشب با شب قدر. فرقش هم در این است که بعد از اتمام مراسم شب قدر به هوای خوردن سحری و خواب بعدش(احتمالا تا 9صبح) حسابی کیف می کنی. اما امشب قرار است من تا صبح بیدار باشم، بعدش ساعت 7 به سمت قم راهی شوم، ساعت 10:30 امتحانی را روی برگه بنویسم که هنوز نصف جزوه اش را بیش تر نخوانده ام و ساعت 13:30 سر جلسه آزمونی بنشینم که جناب پیک موتوری(البته با کلاه کاسکت) دو ساعت پیش زحمت آوردن جزوه اش را کشیده اند و هنوز خبری از محتوایش ندارم.

نمی دانم چرا از شب های امتحان بیزارم. اما سختی اش همیشه شیرین است و زود فراموش می شود. چون اگر فراموش نمی شد درس عبرتی می شد برایمان که درس هایمان را در طول ترم بخوانیم.

حرف زیاد است، فرصت کم...

اعتراف امروز:دلخوشم با خاطرات هر شب تو روزها...

۱ نظر ۰۱ بهمن ۸۷ ، ۰۰:۰۷
حسن میثمی

بسم الله

امروز اگر بگویم تمام زندگی ام پشت کامپیوتر گذشت، پر بیراه نگفته ام. صبح کله سحر(یعنی ساعت 7، این بار دیگر زود از خواب بلند شدم) نشستم پای کامپیوتر و با سر و کله زدن با Cool Edit Pro2.0 گزارش هایم را ویرایش کردم.

بعدش برای تحویل گزارش ها یک توک پا به جام جم رفتم و برگشتم خانه. بعد از آن هم یک بند کامپیوتر...!!!

فکر کنم آخر سر عکسم را در اخبار پخش کنند و بگویند این جوان بر اثر کار زیاد با کامپیوتر مرده است. بعد روی سنگ قبرم بنویسید عاشق وبلاگ نیوز بود و مُرد! نگذارید میت روی زمین بماند ها! بو نگیرم ییهو!

الآن هم که -هنوز به طور جدی مطالعه امتحان سه شنبه را آغاز نکرده ام- هم چنان پای این بت بزرگ و لعنتی نشسته ام و دارم کار می کنم. البته کمی هم ولگردی می کنیم. دیگر تفریحمان شده است همین جعبه!

اعتراف امروز:این قافله عمر عجب می گذرد ها! خدایا! کمک کن وقت هایم را...!

۳ نظر ۳۰ دی ۸۷ ، ۰۱:۳۴
حسن میثمی

بسم الله

آقا چشمتان روز بد نبیند. قرار بود مثلا صبح علی الطلوع داماد گرام -که دیشب میهمان عزیز ما بودند- حقیر را از خواب بیدار کنند تا به زندگانی مان برسیم. اما نگو بنده خدا ما را بیدار کرده، کلی هم تکانده که بیدار شویم. ما هم بیدار شدیم، اما نشدیم!

تا خود ساعت 11 خوابیدیم. این قدر حال داد که هم اکنون تمامی اعضای وجدان بدنم در حال دردش شدید است. تا ساعت 12 هم که حتما باید صبحانه خورد و کمی دلقک بازی درآورد.(البته صبحانه که چه عرض کنم، شیر و شیرینی!)

بعدش هم مصاحبه گرفته شده از حجت الاسلام و المسلمین مخبر را پیاده کردم. خیلی بیش تر از آن چه فکرش را می کردم وقتم را گرفت. اما بالاخره پیاده کردن این مصاحبه 4هزار کلمه ای برای مجله اینترنتی دخت ایران ساعت 4 تمام شد. البته در این میان حدود 45 دقیقه تایم ناهار را فاکتور بگیرید.

بعدش هم که رفتیم به سازمان مردمی صدا و سیمای جمبوری اسلامی تا گزارش مردمی بگیریم.(حالم از این گزارش های مردمی به هم می خورد، خودمان شدیم مسببش!) سردبیر گفت که موضوع برنامه مردم آزاری است. ما هم حسابی مردم را با سئوالات مسخره مان آزار دادیم. غیر از گپ و گفت با 4جوان آشخور،(که داشتند برای چهار دختر مزاحمت ایجاد می کردند) بقیه سئوالات همان طور بود که فکر می کردم: من؟ مردم آزار نبودم. عمرا!

فقط یک خانمی بود که در بچگی چند بار شیشه همسایه اش را مورد عنایت قرار داده بود و زنگ در تمامی همسایه ها هم از دستش سوخته بود.(وحشتناک هم نبود ها! خوب بود! بزرگ شده بود دیگر)

همه هم مردم دار بودند. خوب و خوش و سلامت. خدا را شکر!

اکنون هم پس از صرف شام در کانون گرم خانواده و تماشای سریال "آخرین دعوت" و پس از جمع آوری اخبار وبلاگستان، آماده می شوم که کمی درباره تجارت بین الملل، (موضوع امتحان سه شنبه) بیش تر بدانم و بعدش هم کپه اوغلی!(یعنی بخوابم= این عبارت ویژه خودم است و هیچ معنای مفهومی ندارد)

این زندگی پشت رایانه، حال و احوال خوش زندگی مان را گرفته است. کار، کار، کار...!

اعتراف امروز:دلخوشم با خاطرات هر شب تو روزها!

۰ نظر ۲۹ دی ۸۷ ، ۰۰:۲۹
حسن میثمی
بسم الله
خسته نباشم! نه؟
این که می گویم وبلاگ بازدید کننده نداشته باشد خوب است، همین است دیگر. حالا اگر من علی دایی بودم(یا شاید یوزارسیف) هزار تا کامنت میآمد که چرا به روز نکردی؟ منتظریم. جان مادرت به روز کن!
حالا خودم آقای خودم و نوکر خودم هستم، بگذریم!
پنج شنبه، هنگامی که امتحان "نظام اقتصادی صدر اسلام" را دادم (که همان کلی اعصاب خورد کنی داشت، بماند) به همراه دوستان برگشتم تهران. همراه با کلی حرکت های خارج از عقل!
بعد از آن، از آن جایی که چشمانم کسی را جز جناب خواب نمی شناخت؛ به خانه که رسیدم خوابیدم. به نحوی که اگر ضیافت شام و ما یتعلقٌ به را نادید بگیریم، می شد وصلش کرد به صبح. اما احساس کردم فیلم خونم کم شده. پس به پیشنهاد یکی از همکاران، فیلم "شب بخیر و موفق باشید" را دیدم. فیلم نسبتا جالبی بود که البته آخرهایش خوابم برد!
[caption id="attachment_14" align="aligncenter" width="294" caption="فیلمی در ستایش آزادی در رسانه"]فیلمی در ستایش آزادی در رسانه[/caption]
روز جمعه مان هم به گشت و گذار در اینترنت و به روز رسانی "وبلاگ نیوز" گذشت. البته در کنارش اضافه کنید تماشای "بی گناهان"، "آخرین دعوت" و البته "یوسف" را!
الآن هم که ساعت 2:17 دقیقه بامداد روز شنبه است بدون توجه به این که یک مصاحبه پیاده نشده دارم، سر خوش دارم به کل کل کردن با یک شخص مجازی که به دلیل نگذاشتن لوگوی وبلاگش در "وبلاگ نیوز" اسلامم را زیر سئوال برده است گوش می دهم. می گوید شاید درخواست من امتحان الهی بوده است. چرا ردش کردی؟!
الآن هم با این که خیلی خوابم نمی آید، اما می خواهم بخوابم. فقط همین را بگویم که در این دو روز اتفاقات زیادی افتاد که در این سطور قابل عرض نیست.
اعتراف امروز:من بی تو هیچم!
۲ نظر ۲۸ دی ۸۷ ، ۰۲:۲۱
حسن میثمی
بسم الله
این که چرا دیشب به روز نکردم دلیل دارم. صبر کنید! شلوغ کنید. ای بابا! خواننده های درونی لطفا کمی اجازه بدهید! اوهوی! با توام ها! هیس!
والله دیروز یک روز کاملا درام برایم بود. ساعت ۱۱:۳۰ (به جای ۷) از خواب برخاستم و نازکنان رفتم صبحانه میل کردم. بعدش کمی با بچه کوچکه مان یعنی همین وبلاگ نیوز ور رفتم و ییهو دیدیم ساعت شد چند؟ ۳!
شواهد و قرائن نشان می داد که ساعت ۵ جلسه مهمی داشتم. بعدش هم باید کله می کردم به سمت قم. به همین منظور ناهار را کوفت کردم و به سمت جلسه محرمانه(که عمرا نگویم چه اتفاقی آن جاها افتاد) راه افتادم. خدا را شکر این بار نیم ساعت زودتر رسیدم.
بعد از این که جلسه ساعت ۸ تمام شد یادم آمد که: ئه؟ فردا امتحان دارم گمونم. حالا چی چی امتحان دارم؟!
ساعت ۱۲ رسیدیم قم. پس از صرف یک سیب زمینی و قارچ در رستوران محقرانه البیک رفتیم خوابگاه و دیدیم که حدود ۵۰ صفحه جزوه داریم و اصلا یک کلامش را هم نگاه نکرده ایم. از ترس مرام واز این که ییهو جزوه قهر کند، تا ساعت ۳:۳۰ بامداد بیدار ماندیم و جزوه را خواندیم.
خوابیدیم، بلند شدیم و...
ادامه داستان در پست بعد!
اعتراف امروز:خوابم می‌آید!
۱ نظر ۲۵ دی ۸۷ ، ۱۰:۴۰
حسن میثمی