اعتراف‌های من

دغدغه‌های شخصی حسن میثمی

اعتراف‌های من

دغدغه‌های شخصی حسن میثمی

اعتراف‌های من

اول قرار بود هر روز اعتراف کنم. اما انگار اعتراف کردن هم توفیق می‌خواهد که اصلا در بساط ما یافت می‌نشود. برای همین گاه‌گداری این‌جا حرف می‌زنم.

آخرین نظرات

آخرین مطالب

۱۵ مطلب در بهمن ۱۳۸۷ ثبت شده است

بسم الله

امروز، یک جورهایی روز بدبیاری بود. صبح که آن اتفاق ناخوشایند افتاد و مثلا مردیم. ظهر هم که بدون ناهار و هیچی پاشدیم رفتیم سرکار، و بعد از ظهر هم که یک 206 در یک قدمی مان ترمز زد تا جفت پاهایمان قلم نشود. لطف کرد.

نمی دانم چرا یک دفعه خیال کردم که خیابان یک طرفه است. چرا؟

امروز رفته بودم شهر کتاب مرکزی. تقاطع حافظ و زرتشت. نشستی بود.(+) البته به دستور رفته بودیم و گرنه ما که اهل این نشست ها نیستیم. از کل ماجرا هیچ چیز مفیدی دستگیرمان نشد. جمع همه فلاسفه جمع بود. ما کم بودیم که اضافه شدیم.

آخر شب هم با یک تاکسی باحال برگشتیم خانه تا دوباره شارژ شویم. شدیم.

فردا هم قرار است خودروی ابوی را ببریم معاینه فنی مرکز سراج. خدا به خیر کند. فکر کنم تا بعد از ظهر در صف باید سماق بمکم.

اعتراف امروز: چند روزی می شود که سر به هوا شده ام.

۴ نظر ۲۹ بهمن ۸۷ ، ۲۳:۰۱
حسن میثمی

بسم الله

آقا بخدا زنده ایم...نفس می کشیم. غذا می خوریم. می خوابیم. بلند می شویم. همه کار می کنیم. پست قبلی فقط یک دامپ روحی بود. همین!

*نکته:این پست فقط و فقط در جهت تکذیب اقدام عده ای از دوستان در راستای پر کردن اعلامیه ترحیم بنده در دانشگاه منتشر شده است و هیچ ارزش اعترافی دیگری جهت درج در پرونده ندارد.

شت! (+)

۳ نظر ۲۹ بهمن ۸۷ ، ۱۱:۳۰
حسن میثمی
بسم الله

آمده ای به مزارم، نموده ای یادم
بخوان سوره الحمد تا کنی شادم

tarhim

اعتراف امروز:خیرات بدهید. دستم از این دنیا کوتاه شد.

۹ نظر ۲۸ بهمن ۸۷ ، ۰۱:۰۵
حسن میثمی
بسم الله
امروز خبر زیاد شنیدم.
نمی دانم نزدیک یک کوفت زهرماری هستیم که همه جا خرس می فروشند و قلب رد و بدل می کنند. ولنتاین ظاهرا نزدیک است. مبارک اهلش...
امروز یک اتفاق خیلی عادی دیگر هم ظاهرا افتاده است. یک جانباز امروز در مقابل مجلس خودش را... (+). مبارک امت حزب الله باشد...
اتفاق مهم دیگری هم نیفتاد...اوضاع امروز کاملا عادی بود. هوا خوب، زمین خوب، مردم خوب، فقط یک کم نمی دانم چرا احساس می کنم نمی توانم نفس بکشم. وگرنه بقیه مسائل ردیف است.
اعتراف امروز:سال هاست که مرده ام. امروز فهمیدم. مردنم هم مبارک.
۴ نظر ۲۷ بهمن ۸۷ ، ۰۰:۲۷
حسن میثمی

بسم الله

امشب با یکی از بچه ها درباره یه موضوعی کلی صحبت کردیم. تا هم اکنون که داریم قربان صدقه یکدیگر می رویم.

برجکمان را آورد پایین...انگار هیچی نیستم...یعنی نیستم...یادم آورد...

من را مدیون خودت کردی رفیق!

اعتراف امروز:فقیرٌ مسکینٌ....

۵ نظر ۲۶ بهمن ۸۷ ، ۰۱:۲۶
حسن میثمی

بسم الله

خدا منوچهر احترامی را بیامرزد. از عادت وبلاگستان برای نوشتن درباره شخصیت تازه از دست رفته خوشم نمی آید. دلیلش را اپیوم قبل تر گفته است (+).

امروز ایران هم نبرد. حس خاصی نداشتم.

چند روز است خوب نیستم. شاید دلیلش را این عکس بهتر بتواند بیان کند. خدا رحم کند.

3_8711221042_l600

اعتراف امروز:خیلی عوض شده ام. در عرض چند روز. در عرض چند ساعت. یا حتی چند ثانیه. هنوز با خودم در این تغییر کنار نیامده ام.

*نکته:دوستان خواهشا این چند روزه به پر و بالم زیاد نپیچند.

۵ نظر ۲۴ بهمن ۸۷ ، ۰۰:۵۱
حسن میثمی

بسم الله

هر سال به 22 بهمن که نزدیک می شویم یک اتفاق خوب وبلاگی در ته مانده های ذهنم زنده می شوند. سال های 81 یا 82 بود. یک وبلاگ هم وجود داشت به نام مجید زورو. قدیمی ترها خوب یادشان هست این مجید خان را. آن موقع هم مثل الآن نبود که شونصد تا سرویس دهنده وجود داشته باشه. یه پرشین بلاگ بود و یه بلاگ اسکای. چه دورانی بود. شما جوون ها یادتون نمیاد!

مجید زورو هر سال که 22 بهمن می شد، یک قرار وبلاگی می گذاشت در خیابان آزادی. کلی هم از بچه ها هم می آمدند. شلوغ می شد. پلاکارد می نوشتند و جمع می شدند. آن موقع هنوز مجمع وبلاگی هم نبود. اما مجید زورو همه بچه ها را جمع می کرد. یادش بخیر!

این خاطره را گفتم تا فقط به رختان بکشم من 7 سال است که وبلاگ نویسم. دلتان بسوزد!

رفتم در گوگل سرچ (جست و جو) کردم تا نام و نشانی از زورو بیابم. وبلاگش دیگر نیست ظاهرا. اما در سایت راوی می نویسد. در این جا. هنوز که هنوز است دوستش دارم. گرچه حس می کنم مرا فراموش کرده باشد.

اعتراف امروز:گاهی وقت ها بچه ها حرف بابابزرگ ها را نمی فهمند. یعنی بیش تر وقت ها. نه این که نخواهند ها! نه! نمی توانند!

۵ نظر ۲۱ بهمن ۸۷ ، ۱۳:۳۰
حسن میثمی

بسم الله

احتمالا یا باید از باران امروز بنویسم، یا این که از وقتی بنویسم که پرنده نشسته بر روی درخت در پیاده روی اتوبان مدرس دل پرش را بر روی کاپشن حقیر خالی کرد!

البته دانستن این هم برایتان شاید جالب باشد که بعد از یک ماه بالاخره دقایقی را فرصت کردم که به جز خواب و خوراک و کار، کمی هم به خودم برسم.

دلم برای یک تفریح تنهایی تنگ شده است. طبیعت. اما نمی توانم.

اعتراف امروز:امروز با دیدن فیلم "دیوارهای یخی" که خاطرات رهبری را در زندان های ساواک می گفت کلی خوفیدم. امشب خواب دهشتناک نبینم شانس آورده ام. یوها ها ها ها!

۶ نظر ۱۶ بهمن ۸۷ ، ۰۱:۲۶
حسن میثمی
بسم الله
اعتراف امروز:صدق الله العلی العظیم
تمت/.
۳ نظر ۱۵ بهمن ۸۷ ، ۱۰:۰۹
حسن میثمی
بسم الله
یک روز کاملا عادی بارانی، البته با هوای بهاری و البته تک نفره. البته ناهار هم ساعت 5 خوردیم و به بهانه بچه دار شدن رضا صیادی، دبیر محترم محله8 چترهایمان را به وسعت یک ناهار نسبتا جانانه باز کردیم؛ البته بعد از این که ضعف کردیم و به یک قدمی ملک الموت نزدیک شدیم!
رضا صیادی متولد 64 است. او اکنون بابا شده است. هدی گرچه زبان ندارد، اما رضا رسما شد بابا! او متولد 64 است. رضا مرد است.
امروز کلی نصیحتم کرد. نه درباره زندگی مشترک. درباره کار. از خیلی جاها حرف زد. گلایه کرد از من. گفت نیستی پسر. گفتم واقعیتش را بخواهی خودم هم نمی دانم کجا هستم. دلخور بود از دستم.
البته اگر بخواهم از حرف های آقا سلمونی که بعد از صرف ناهار(یا عصرانه) بینابین کوتاه کردن موهای سرم بگویم، باید ساعت های دیگر پشت این مانیتور بمیرم. چون اکنون ساعت 3:15 بامداد است و به طور غالب ملت در این ساعت خوابند. به جز پلیس ها.
پس ما هم می رویم می خوابیم. یادم بیندازید که جریان آقا سلمونی را برایتان بگویم. جالب بود و یک کم بی ادبی!(بی ادبی را برای این گفتم که هی بیایید و بگویید حسن بگو! حسن بگو آقا سلمونی چی گفت)
اعتراف امروز:از نوع زندگی آقا سلمونی خوشم اومد. من این طوری نیستم!
۳ نظر ۱۴ بهمن ۸۷ ، ۰۳:۱۹
حسن میثمی