اعتراف‌های من

دغدغه‌های شخصی حسن میثمی

اعتراف‌های من

دغدغه‌های شخصی حسن میثمی

اعتراف‌های من

اول قرار بود هر روز اعتراف کنم. اما انگار اعتراف کردن هم توفیق می‌خواهد که اصلا در بساط ما یافت می‌نشود. برای همین گاه‌گداری این‌جا حرف می‌زنم.

آخرین نظرات

آخرین مطالب

۸ مطلب در اسفند ۱۳۸۷ ثبت شده است

بسم الله

می رویم جنوب

به روز نمی کنیم اینجا را تا سه شنبه شب یا چهارشنبه.

خداحافظ!

حالمان کنید...شاید هم برنگشتیم!

۳ نظر ۲۲ اسفند ۸۷ ، ۱۱:۵۰
حسن میثمی
بسم الله
نمی دانم! شک دارم بگویم بهترین روز زندگی، اما شاید بتوانم به جرات بگویم که یکی از روزهای طلایی زندگی ام امروز بود. مخصوصا از ساعت 7:30 بامداد تا 10.
از روز قبلش که گفتند تو هم بیا، دل توی دلم نبود. نمی دانم چرا. اما تا حالا مراسم غبارروبی یک مسجد را هم نرفته بودم. چه برسد به مراسم غبارروبی حرم مطهر حضرت صالح بن موسی الکاظم(ع)
صبح -بر خلاف همیشه- به موقع رسیدم و من هم یکی از کسانی بودم که راهم دادند. منت گذاشتند سرم.
امروز خیلی خوب بود. دیگر نه خسته بودم، نه چشمانم قیقاژ می رفت، نه احساس یاس و ناامیدی داشتم. شارژ شارژ بودم. گرچه خبر نه چندان خوب کسالت حضرت ابوی یکی از دوستان شوکه ام کرد، اما روز سبزی بود.
اعتراف امروز:بعضی اوقات یادم می رود کجایم، چه کاره ام، برای چه اینجایم. تو یادم بنداز. باشد؟
*نکته انحرافی: (+)
۴ نظر ۱۹ اسفند ۸۷ ، ۲۳:۴۵
حسن میثمی

بسم الله

فقط می نویسم:

5:30 بیدار باش

8:30 اتمام کار وبلاگ نیوز و حرکت به سوی همشهری برای تکمیل و تحویل ویژه نوروز

12:30 تحویل ویژه همشهری و حرکت به سمت آستان مقدس حضرت صالح(ع) برای تکمیل ویژه نوروز/ ناتمام

13:15 ترک دفتر نشریه صالح و حرکت به سمت جام جم

19:30 اتمام نصفه و نیمه کار و حرکت به سمت منزل
>تبصره: در اتوبوس عین معتادها دائم کله ام می خورد به شیشه. مردی که کنارم نشسته بود صدایش درآمد:«آقا خوب درست بشین!» به خودم که آمدم دیدم کله ام روی شانه اش است! بنده خدا!

20:35 منزل! جنازه

اتفاقات دیگری هم در حاشیه وبلاگ نیوزیمان رخ داد که به مصلحت منتشر نمی کنیم. (+)

اعتراف امروز: من اوسکولم!

رونوشت: به مرضیه خواجه محمود برای دلخوری هایش
زیرنوشت: خودم!
پانوشت: فردا قرار است برویم یک جای خوب. اگر رفتنی شدیم همان فردا می گویم کجا!
دست نوشت: فردا کلاس را می پیچانیم. بیتر! خراب شود آن خراب شده!

۳ نظر ۱۸ اسفند ۸۷ ، ۲۳:۴۱
حسن میثمی

بسم الله

امروز مثلا قرار بود برای یک کار مهمی برویم بهشت زهرا(س)...اموات را ببینیم...نرفتیم.

امروز مثلا قرار بود کارهای عیدانه های نشریات مختلف را انجام بدهیم...ندادیم.

امروز مثلا قرار بود کارهای اردوی جنوب وبلاگ نویسان را کمی پیش بیندازیم...نینداختیم.

امروز مثلا قرار بود در اینترنت مفید واقع شویم...نشدیم.

امروز مثلا قرار بود کمی کار کنیم...نکردیم.

امروز مثلا قرار بود کمی عرض تونل رسالت تنگ تر شود...نشد!

اعتراف امروز:خیلی تنبل شده ام. از دوستان تقاضای استمداد و کمک را به من مظلوم می طلبم. کمک!

*نکته:کسی اگر راهکاری سراغ دارد بگوید.

[caption id="" align="aligncenter" width="400" caption="این چند کدو است. از نوع تنبل! خواصش را بخوانید حداقل!"]این چند کدو است. از نوع تنبل! خواصش را بخوانید حداقل![/caption]

۳ نظر ۱۶ اسفند ۸۷ ، ۰۱:۲۶
حسن میثمی

نگاهم که به نگاهش خورد، جفتمان یک لحظه ایستادیم. انگار که یکی هردویمان را نگه داشته باشد. کمی این پا و آن پا کردم. برگشتم و در چشمانش خیره شدم:«خیالم راحت باشه؟ دوستت داره؟ حاضره  برات...»

-به تو هیچ ربطی نداره فضول. تو نمی خواد واسه من دل بسوزونی.

صدای تق تق کفش هایش -هنوز که هنوز است- در گوشم می پیچد، جوابش هم.

۵ نظر ۰۸ اسفند ۸۷ ، ۲۰:۳۰
حسن میثمی

بسم الله

23 سال پیش،
ساعت 22:36،
شب شهادت امام حسن مجتبی(ع)،
از او خداحافظی کردم  و آمدم.

نامم شد حسن. از آن به بعد مادرم شب های 28 صفر قیمه می پزد و پخش می کند در محل. قیمه حسنی.

از این که نامم حسن است، سرم را پایین می اندازم. هنوز بوی سیب خوشبوی پیامبر(ص) را حس نکرده ام. او از من انتظار دارد، اما من...!

اعتراف امروز:گاهی یادم می رود برای چه به این دنیا آمده ام. جمله آخر خدا را که گفت: می فرستمت که نماینده ام باشی بر روی زمین، فراموش می کنم...انسان فراموش کار است.

*نکته1:تولدم با تاریخ قمری را کم تر به رسمیت شناخته ام. گرچه دوستش دارم.
*نکته2:شهادت امام حسن(ع) و رحلت پیامبر خوب اسلام(ص) تسلیت.
*نکته3:لطفا تبریک نگویید. تبریک ها را بگذارید برای 11 آبان ها.
*نکته4: 23 سال گذشت...هویجوری...!

۴ نظر ۰۵ اسفند ۸۷ ، ۲۲:۳۶
حسن میثمی

بسم الله

آقا! دوستان انتظار دارند اینجا چه اعترافاتی بشنوند که شاکی هستند تو چت شده است و تو قرار بود اعتراف کنی؟ مثلا انتظار دارید من واقعیت تصادف دیروز را بگویم؟ صد سال سیاه! یا انتظار دارید اعتراف کنم که بعد از یک ماه از ارسال تحقیق کپی شده از اینترنت به ایمیل استاد، امروز به من ایمیل زده و با کلی شکایت، گفته که فهمیده ام که از اینترنت کپی کرده ای و این کارت توهین به درس و کلاس است؟ عمرا!

دیگر چه می خواهید بشنوید؟ شنیدید که من مُردم، زنده شدم، بالا رفتم، پایین آمدم. گیر ندهید دیگر! بگذارید به حال خودمان باشیم!

[حفظ خونسردی و صاف کردن صدا]

امروز یک روز کاملا عادی بود. از همان روزهایی که با دیروز و پریروز و پس پریروزم هیچ فرقی نداشت. نمی دانم چه شده، اما بعد از یک دوره آرامش، موج اتفاقات نسبتا بد پشت سر هم است که دارد می آید و این حمام آفتاب ما را در ساحل به هم ریخته است. ما هم که موج بازی بلد نیستیم. غرق می شویم.

امروز حرفی برای گفتن ندارم. شاید کلا هم حرفی برای گفتن نداشتم. زاده شده ام فقط برای چرت و پرت گویی؛ شاید!

اعتراف امروز:شب ها که می خوابم، آرام نیستم. روزها از ثانیه ها عقبم. مثل سگ دارم کار می کنم. زندگی برایم مثل زهر شده است. حوصله دیدن دو پا را ندارم. دیگر می خواهید چه بشنوید؟ خبر مرگ من را؟

*نکته1:این پست را خیلی جدی نگیرید.
نکته2:اگر هم جدی گرفتید، برای خودتان گرفتید. من حالم خوب خوب است.
*نکته3:زندگی سیبی است. گاز باید زد با درختش...

۱۱ نظر ۰۴ اسفند ۸۷ ، ۰۰:۰۲
حسن میثمی

بسم الله

صبح علی الطلوع اعصابمان به نحوی مچاله شد. بعد تا آمدیم عین این اسکناس ها بازش کنیم و تاهایش را صاف و صوف کنیم، یکی دیگر پاهایش را صاف گذاشت روی رگ اصلی اعصاب. نگذاشت خون برسد. بنده خدا جناب اعصاب داشت دست و پا می زد. من می خندیدم. کمکش هم کردم ها. اما خوب خودش از پس خودش باید بربیاید. باید مرد شود. مــــــرد!

حالا هم که واپسین ثانیه های پنج شنبه است دلمان را یکی از رفقا بدجور مچاله کرد. بدجور...!

خدا هم چه حوصله ای دارد ها. نه؟

اعتراف امروز:هنوز نشناختمت. بگو کجایی؟

۵ نظر ۰۱ اسفند ۸۷ ، ۲۳:۵۸
حسن میثمی