اعتراف‌های من

دغدغه‌های شخصی حسن میثمی

اعتراف‌های من

دغدغه‌های شخصی حسن میثمی

اعتراف‌های من

اول قرار بود هر روز اعتراف کنم. اما انگار اعتراف کردن هم توفیق می‌خواهد که اصلا در بساط ما یافت می‌نشود. برای همین گاه‌گداری این‌جا حرف می‌زنم.

آخرین نظرات

آخرین مطالب

۲ مطلب در مرداد ۱۳۹۳ ثبت شده است

بسم الله

اصولاً همین است که وقتی کار برای غمزه چشم «این و آن» انجام شود، باید همه‌اش بدویی دنبال چشم «همین و همان»! همه‌اش باید بگردیم ببینیم رضایت‌اش جلب می‌شود یا نه. همان وقت است که اگر «این و آن» از کارت خوش‌شان آمد، کیفت کوک می‌شود و اگر به دل‌شان ننشست، زمین و زمان را فحش می‌دهی. آن‌هم بدجور!

ما یک جای کارهای‌مان می‌لنگد. نسل من این‌طوری است. یعنی اگر فقط یک جای کار ما بلنگد، دقیقاً همین‌جاست. نسل من بلد نیست دل‌ش را صاف کند، بعد برای دل خودش کار کند. که رضایت «این و آن» برای‌ش پشیزی اهمیت نگیرد.

نسل من هر چه تلاش کرد، یاد نگرفت که محکم و قوی بایستد و سینه‌اش را ستبر کند. نه این‌که تواضع را بیرون بریزد، نه این‌که «من من» کند، نه این‌که خودش را همه‌کاره بداند. اما دلش قرص باشد که اگر کاری کرد برای دلش، این، همان کار است که باید انجام می‌داد.

خدایا! عجالتاً می‌شود خودت یادمان بدهی دل‌مان را خانه‌ات کنیم و برای دل‌مان کار کنیم فقط؟

- نگران روزهای حسرت‌ام بدجور. روزهایی که حسرت این روزها را بخوریم. عصایی در دست بگیریم و بگوییم «کاش قدر جوانی‌مان را می‌دانستیم».

۴ نظر ۲۷ مرداد ۹۳ ، ۱۶:۱۹
حسن میثمی

بسم الله

دو سه روز اول، ذوق دارم. کلی قول و قرار می‌گذارم با خودم که انگار این ماه، همان ماهی است که من قرار است عارف بالله بشوم!

بعد از دو سه روز، شکم لامذهب عرصه را تنگ می‌کند. گرما و تشنگی هم که مضاف می‌شود بر علت که دائم دلیل «بی‌حالی» را به رخ بکشم.

تا شب‌های قدر روز و شب بر همین منوال است. غر می‌زنم و روز شماری می‌کنم برای عید فطر.

اما از 25 ماه که می‌گذرد، انگار یک چیزی دلم را مچاله می‌کند. یک جورهایی یک خستگی از این‌که یک ماه گذشت و تو هیچ کاری نکردی جز نخوردن و ننوشیدن.

حالا که روزهای آخر است، از شما چه پنهان، گرچه کمکی خوشحالم که دوباره بساط ناهار و تنقلات خوری پهن می‌شود، اما انگار دلم تنگ می‌شود برای کرامت رمضان.

غمی که روز عید فطر، بیش از همه خودنمایی می‌کند. وقتی که می‌روی برای نماز عید، انگار که در صف مؤمنین، تو نفر آخر ِ آخر هستی. هر کسی یک هدیه‌ای به‌دست گرفته و تو...

- این قصه تکراری هر ساله ماه مبارک رمضان من است. قصه‌ای که فکر می‌کنم شیطان از خواندنش حسابی کیف کند!

۵ نظر ۰۵ مرداد ۹۳ ، ۱۵:۱۷
حسن میثمی