تهران ِ ترسناک!
بسم الله
شبها که در خیابانهای شلوغ تهران قدم میزنی، یکجورهایی ترس برت میدارد. مخصوصا وقتی تصور کنی که در طول روز، در این خیابان سگ هم صاحبش را نمیشناسد!
مثلا محلههایی مثل بازار، محلههای اداری مثل خیابان طالقانی یا جاهایی با برجهای اداری بلند، مثل آرژانتین. آنوقت است که دلت حسابی چروک میخورد. یکجور ترس ِ دوستداشتنی. یکجور فکر که «در روز در اینجاها چهقدر آدم نفس میکشد، چهقدر دست نیازمند گرفته میشود، چهقدر گناه بالا و پایین میشود، چهقدر...»
حالا تصور کن در این سوت و کوری خیابان و ساختمانهای بلند -که در طول روز هیچکدامشان سوت و کور نیستند- یک چراغ در یک واحد یک بُرج بسوزد. انگار که یک کارمند اضافهکار مانده باشد. یا مثلا برای انجام کارهای عقب افتادهاش بیشتر مانده باشد. یا مدیرعاملی که دیگر زندگی برایش ارزش ندارد و صبح و شب در دفتر کارش است. یک جورهایی یک حس رمزآلود.
تهران برای خودش یک دنیاست. تهرانی که این روزها دیگر خیلی دوستش ندارم و از روزهایش میترسم. اما دیشب فهمیدم که از شبهای تهران هم باید ترسید.