بسم الله
تا چشمهایش کار میکرد، فقط برف میدید. باورش نمیشد همین نقطه مرزی که تا 5 ماه پیش از نور مستقیم آفتابش کلافه بود، روزی باید برای پاسبانیاش روی برجک دیدهبانی مثل بید بلرزد و حدقه چشمش را برای حداکثر دید تا جایی که میتواند باز کند.
هنوز داشت تذکرهای محکم فرمانده پادگان در ذهنش مرور میشد، اینکه باید به کوچکترین موضوعی مشکوک شود. گرچه دلیلش را نمیدانست. ولی حرف فرمانده بود و لازم الاجرا.
صدای زوزه باد در گوشش بدجور میپیچید. طوری که میخواست اسلحهاش را کنار بگذارد و با دستهای بیجانش گوشهایش را بگیرد. اما قرار بود حواسش بیشتر جمع باشد. خب دروغ چرا؟ کمی هم میترسید. فرمانده ترساندهبودشان یعنی.
چشمهایش دیگر نمیدید. شیشه عینکش هم دائم برفی میشد. با دستش پاک میکرد. اما فایده نداشت. یک لحظه یک نقطه سیاه توجهاش را جلب کرد. سریع اسلحه را مسلح کرد و نشانه رفت. باز نگاه کرد. انگار آدم بود.
فرمانده تأکید کرده بود که هیچ کس از پشت پادگان وارد نمیشود. محل عبور و مرور هم نبود در این سرما. باز اسلحه را پایین آورد و دقیقتر نگاه کرد. در جاندار بودنش شک نداشت. اما میگفت شاید حیوان باشد در این سرما. بدنش میلرزید. نه بهخاطر سرما. ترسیده بود.
سوت را درآورد که سوت بزند. اما سرعت جاندار زیاد بود. باید میزدش. انگار هر لحظه که جاندار نزدیک میشد، دیدش هم کمتر میشد. تا نیمه تنه از پنجره برجک بیرون رفت تا برای آخرین بار مطمئن شود. نکند حیوانی را در این سرما بکشد. یک لحظه صدایی شنید. آمد برگردد، دیگر دست خودش نبود.
یک ثانیه بعد، انگار گرم ِ گرم بود. نگاه کرد، دید خون گرم مغرش، نصف سرش را در گودال برفی کنار پادگان پر کرده. بدجور خسته بود. سردش هم نبود دیگر. خوابش میآمد.
خوابید.