کلاه ِ آبی ِ پارچهای
بسم الله
1.
نزدیک 19 بهمن 1357 بود و گفته بودند که قرار است همافران ارتش با «امام» دیدار داشته باشند. هنوز چند ماهی از خدمتش مانده بود و به خاطر گروهبان بودن، به عنوان مسئول نظم دهنده یک دسته در روز دیدار انتخابش کردند. سر از پا نمیشناخت. انگاری که محافظ درجه یک «روح خدا» شده باشد، کلی به خودش افتخار کرد. کلاه پارچهای آبیش را بالاتر انداخت و آسمان را نگاه کرد.
2.
روز دیدار از همه همافران به امام نزدیکتر بود. موقع تمام شدن دیدار، توانست کلاه پارچهایش را به عبای «امام» متبرک کند. حالا دیگر گویی تمام دنیا در دستش بود.
3.
22 بهمن 57 بالاخره آمد. درگیریها دیگر به اوج خودشان رسیده بودند و با همان لباس، رفته بود برای گرفتن تسلیحات نیروی هوایی، در خیابان نیروی هوایی. فقط او و 2 نفر دیگر توانسته بودند از پادگان اسلحههایشان را بیرون بیاورند. بالای دیوار تسلیحات ایستاده بودند و درگیر شده بودند با گاردیهایی که داخل تسلیحات بودند. یک لحظه احساس کرد همان کلاه پارچهای آبی دیگر روی سرش نیست. سرش پرت شد عقب.
4.
چند ثانیه بعد به خودش که آمد، دید موهایش سوخته. بچههای دیگر دورش جمع شده بودند و نگران حالش بودند. هیچیش نشده بود. کلاه هم دست یکی از بچهها بود. اما این بار با یک سوراخ در نقاب. تیر به نقاب کلاه خورده بود و کمانه کرده بود. کلاه کار خودش را کرد. همان کلاه آبی پارچهای.
====
* به دعوت «راحیل» بزرگوار و با ایده «هابیل» عزیز، رفتیم سراغ پدر و گفتیم خاطرهای بگوید. این را گفت.
* به رسم موجهای دوست داشتنی وبلاگی، از دوستان عزیزم طعم عسل، پینوشت، نطق، هفت، چرک نوشتهای یک بچه آخوند و وسطی دعوت میکنم که در قاعده موج بنویسند و دوستان دیگرشان را هم دعوت کنند.
* همه پستهای این موج خوب در وبلاگ "موج وبلاگی چهارده خرداد 1389" جمع شدهاند یکجا. کلیک شما را میطلبند.