اعتراف‌های من

دغدغه‌های شخصی حسن میثمی

اعتراف‌های من

دغدغه‌های شخصی حسن میثمی

اعتراف‌های من

اول قرار بود هر روز اعتراف کنم. اما انگار اعتراف کردن هم توفیق می‌خواهد که اصلا در بساط ما یافت می‌نشود. برای همین گاه‌گداری این‌جا حرف می‌زنم.

آخرین نظرات

آخرین مطالب

بسم الله
فردا ساعت 14 امتحان اخلاق اسلامی دارم!
فردا ساعت 14 امتحان الگوهای بانکداری اسلامی دارم!
حالا یه چرتکه بیندازید ببینید امشب چقدر آخوندم!
آ...خوندم ها! خوندم! :دی
*نکته: این کتاب اخلاق هم چه بخش های جالبی دارد ها! اخلاق مناظره، اخلاق نقد، اخلاق جن.سی! ساعت 11 شبی چه چیزهایی باید بخوانیم. آخوندها هم حالی می کنند ها!
*نکته: این ایام امتحانات هم چه حس غریبی دارد ها! بخدا!
اعتراف امروز: هیچ وقت دوست نداشتم آخوند باشم! روحانی ها را هم هیچ وقت درک نکردم. دوستشان دارم ولی.
اعتراف خصوصی: البته درگوشی بگویم که اصلا با دروس حوزوی میانه خوبی ندارم. نگویید به کسی یک وقت. از آن اعترافها بود که ابطحی در گوشی به بازجویش گفت و کل عالــَم فهمیدند!
۳ نظر ۲۳ دی ۸۸ ، ۲۳:۴۷
حسن میثمی

بسم الله

بعضی وقت ها فکر می کنم اگر روزانه اعترافم نمی آید، چرا باید ملت را عذاب بدهم و اسم وبلاگم را بگذارم "اعترافات هر روزه ی من"؟

خوب پدرت خوب! مادرت خوب! بنویس گاه گاهی شکنجه ای می شوی و اعترافی می کنی آن هم به زور! پسورد وبلاگت را هم که داده ای به بازجو محترم!

بمیرم! چه می کشی تو متهم ردیف اول!

اعتراف امروز: شدیدا بدقول شده ام خیلی به نحو بد! اصلا از خود ِ خودم بدم آمده شدید! بخدا!

۳ نظر ۲۲ دی ۸۸ ، ۲۳:۲۹
حسن میثمی
بسم الله

وقتی شنیدم جمعه در مصلای تهران همایش شیرخوارگان حسینی برگزار می شود و احتمالا من هم یکی از خدام آن جا هستم، انگار چند واحد انرژی به من تزریق کرده اند. شارژ شدم. خادم سرباز کوچک کربلا بودن هم افتخاری است برای خودش...

اعتراف امروز: لیاقت ندارم...اما مشکلم اینجاست که با خاندان کرامت طرفم...

*نکته: برادرانی که مایل به خادم بودن دارند، با من تماس بگیرند.

۱۲ نظر ۲۹ آذر ۸۸ ، ۱۹:۳۳
حسن میثمی

بسم الله

الکی الکی شدیم دبیر سوگواره وبلاگ نویسان عاشورایی سازمان فرهنگی هنری شهرداری تهران!

چرخ زمان را می بینی؟ گیر می دهیم به کل جشنواره های وبلاگ نویسی؛ بعد خودمان می شویم یکی از خودش!

دنیایی شده ها!

اعتراف امروز: از این به بعد اگر کاری با بنده داشتید، با مسئول دفترم هماهنگ کنید. وقت بگیرید. بعدن! اوکی؟

۱۰ نظر ۱۹ آذر ۸۸ ، ۲۳:۴۶
حسن میثمی

بسم الله

اگر واقعا انتظار دارید که با چهره ای خوشحال و خندان بیایم و بگویم که احتمالا امتحان را 20 خواهم شد؛ مطمئن باشید که کور خوانده اید.

با چهره ای کاملا معمولی -فارغ از غم و شادی- اعتراف می کنم: از 5 سئوال، 2 سئوال را جواب دادم. تازه دست و پا شکسته. بقیه را هم سفید گذاشتم که استاد اگر خواست نقاشی بکشد، فضای مناسبی برای بروز استعدادهایش داشته باشد.

اعتراف امروز: بالاخره همیشه یک نفر باید نفر آخر باشد دیگر. نه؟

۵ نظر ۱۸ آذر ۸۸ ، ۲۳:۳۹
حسن میثمی

بسم الله

از آن جایی که فردا صبح ساعت 11 امتحانی بس مهم، خفن و دارای اهمیت فراوان دارم؛ بیخیال هر گونه اغتشاش و درگیری و فارغ از هر رنگ و قوم و نژاد و ملیت، درهای اتاق را قفول نمودم و نشستم پای درسم.

گفتم حالا یک روز هم کمک کنیم به دشمن و در صحنه نباشیم. درست است که توازن تاریخی موضوع به هم می خورد و یکی از مورخان مطرح اتفاقات کم می شود :-| اما خوب بالاخره تحصیل علم هم مهم است ظاهرا.

خلاصه این که کلا فارغیم از اتفاقات امروز. سبکبال همچون کبوتری نوشکفته!

اعتراف امروز: به جان مادرم شما هم بیایید این مزخرف به نام "اقتصاد سنجی" را بخوانید؛ اگر مثل من مزخرف گو نشدید و مختان ایراد نکرد، اسمم را می گذارم صغری. والا!

۵ نظر ۱۷ آذر ۸۸ ، ۲۳:۱۶
حسن میثمی

بسم الله

تقاطع انقلاب و فلسطین حسابی شلوغ شده بود. بیش تر جمعیت برای تماشا ایستاده بودند و فقط نگاه می کردند. نیروهای ویژه پلیس هم تکیه شان را داده بودند به دیوار و حکما آماده دستور بودند.

در این گیر و دار یک پیرزن با یک برگه در دست، به سمت یکی از هیکلی ترین نیروهای ویژه رفت. کنجکاوی ام گل کرد. رفتم نزدیک تر:

- سلام. مادر جان! این آدرس کجا می شه؟

از طرفی خنده ام گرفته بود و از طرف دیگر می خواستم عکس العمل مامور یگان ویژه را ببینم. مامور یگان ویژه داشت با حوصله با آن همه دم و دستگاه آویزان به خودش، آدرس را برای مادربزرگ توضیح می داد. موقع رفتن هم تا نصف کمر جلوی مادربزرگ خم شد.

کلی خندیدم. یاد این باجه های از من بپرس افتادم. یکی نبود به مادربزرگ بگوید در آن گیر و دار، آدم قحط بود ننه؟

اعتراف امروز: امروز هم مثل بقیه روزها خانه ننشستم. سعی کردم بیش تر از آن که در سایت ها و وبلاگ ها برای خبر بگردم، خودم بروم و ببینم. هر چند کم و هر چند مختصر. نتایجش هم برای خودم محترم است! شما به کارت برس :دی

۴ نظر ۱۶ آذر ۸۸ ، ۲۳:۴۳
حسن میثمی

بسم الله

موقعیت زمانی: آخرین دقایق رسمی روز یکشنبه 15 آذرماه 1388...بعد از تقریبا 4 روز تعطیلی و علافی

موقعیت مکانی: در اتاق

موقعیت جوی: بارش شدید باران؛ سردی هوا؛ خودکشی پکیج برای انتقال آب گرم به رادیاتور و گرم کردن اتاق

موقعیت جسمی: ای بابا! وارد حریم خصوصی که نمی شویم!

موقعیت روحی: حدس بزنید خودتان دیگر. روز آخر تعطیل باشد، باران ببارد، چهارشنبه اش امتحان میان ترم اقتصاد سنجی داشته باشی و قبل از تعطیلات به خودت قول داده باشی کلی بشینی بخوانی و کلمه ای هم از پیش نبرده باشی!

موقعیت مغزی: کلا تعطیل!

موقعیت اندیشه ای: احساس پوچی و بسیار آماده برای بلعیدن چندین قرص برنج!

اعتراف امروز: مرده شور هر چی تعطیلی را ببرند! کلا قول و قرار و اینها به ما نیامده. به خودم می گویم فوقش این ترم هم کله می کنم دیگر. به درک!

۳ نظر ۱۵ آذر ۸۸ ، ۲۳:۲۸
حسن میثمی

بسم الله

این بلاگها که توسط دولت کودتا قطع شده بود و کلی ایش و اخ و اوف شده بود، الآن باز شد احساس می کنم از سلول انفرادی آزاد شدم.

الآن می فهمم ابطحی جونم چی می گه.

مادر...مادر...آزاد شدم! (اگر شعر مرتبط ایرج قادری را گوش نداده اید بیخود همراهی نکنید)

از این به بعد اعتراف می کنم در حد تیم ملی. سند رو می کنم. البته سندهای بالای 18 سال ها. جو گیر نشید ییهو!

اعتراف امروز: کلا احساس می کنم درجه ای از تخته مبارک کم شده و بالا خانه به مبالغی به اجاره داده شده است!

۷ نظر ۱۱ آذر ۸۸ ، ۱۷:۱۳
حسن میثمی

بسم الله

قصد رفتن داشتیم. اما مطمئن نبودیم. به پیشنهاد علیرضا قرار شد اول برویم مستراح و بعد برگردیم و تصمیم بگیریم که بمانیم یا برویم. در راه مستراح حضرت کروبی را دیدیم که در جمع جمعیت حدود 40 نفره ای وارد تشریفات شد. همانجا به علیرضا گفتم تصمیم بعد از مستراح مان هم گرفته شد!

از مستراح که آمدیم بیرون، فهمیدیم حضرتش بازدید نمایشگاه را به ماندن در VIP ترجیح داده است و آهنگ رفتن کرده. وقتی وارد فضای نمایشگاه شدیم، فقط این شعار به گوشمان می رسید: کروبی کروبی حمایت ات می کنیم.

تصمیم گرفتیم که برویم پایین و ماجرا را از نزدیک ببینیم. آن چنان دیدنی هم نبود. اما بالاخره یک چیزی درونمان اصرار می کرد که حتما برو! بعدا لازم می شود شاید!

ما که رسیدیم پایین، ظاهرا تصمیم گرفته بودند که آقا را ببرند بیرون. البته قبل از آن شیخ اصلاحات را برده بودند به غرفه روابط عمومی. اما پارتیشن های غرفه روابط عمومی بود که کنده می شد و به هوا ارسال می شد. هواداران شیخ شعار می دادند: بسیجی وحشی شده!

دیدند فایده ندارد. شیخ را بردند بیرون. از حاشیه های ماجرا بگذریم که اگر بخواهم تعریف کنم باید تکرار مکررات گذشته را بگویم. یک عده شعار می دادند: بسیجی واقعی همت بود و باکری؛ برخی هم می گفتند بسیجی واقعی نورعلی شوشتری.

شیخ را بردند بیرون. به ذهنم هم خطور نمی کرد بیرون بخواهد اتفاقی بیفتد. اما بعدا شنیدیم لنگه کفشی حواله بنده خدا کرده اند و یک تیر هوایی هم شلیک شده است! وا عجبا!

البته سبزی ها بعد از این که شیخ شان رفت، در راه برگشت باز هم شعار می دادند: یاحسین؛ میرحسین!

بعد از این که یک سری "مرگ بر منافق" شنیدند، خسته شدند و ساکت شدند. دقیقا 2 دقیقه بعدش انگار نه انگار که اتفاقی در نمایشگاه افتاده است. همه داشتند بازدید خودشان را می کردند!

این وسط اظهار نظرهای مردم جالب بود. زیاد است! انتظار ندارید که همه اش را بیاورم. نه؟

اعتراف امروز: علی رغم نهایت تنفرم از بعضی افراد، از تحقیرشان خوشحال نمی شوم. پرتاب لنگه کفش به سمت شیخ کار صحیحی نبود.

۱۵ نظر ۰۱ آبان ۸۸ ، ۲۱:۰۶
حسن میثمی