اعتراف‌های من

دغدغه‌های شخصی حسن میثمی

اعتراف‌های من

دغدغه‌های شخصی حسن میثمی

اعتراف‌های من

اول قرار بود هر روز اعتراف کنم. اما انگار اعتراف کردن هم توفیق می‌خواهد که اصلا در بساط ما یافت می‌نشود. برای همین گاه‌گداری این‌جا حرف می‌زنم.

آخرین نظرات

آخرین مطالب

بسم الله

به پایان آمد این دفتر...

اعتراف امروز: کاش برسد روزی که جو -مثل سگ- گازمان نگیرد. اعتراف می کنم که گاهی وقت ها جوگیر شدم در این ایام! خدایا توبه!

۱۴ نظر ۱۳ مرداد ۸۸ ، ۱۱:۰۶
حسن میثمی

بسم الله

تبعیض تا به کجا؟

تفاوت تا به کی؟

هان؟

من چه چیزی از آن آقای ابطحی و آن برادر عطریانفر و امثالهم کم دارم که آن ها را تلویزیون باید نشان بدهد و اعتراف کنند، آن وقت من بدبخت که دارم همینجوری رایگان اعتراف می کنم، جویای نام بمانم!

آقای ضرغامی! من را هم نشان بده بردار! این قدر اعتراف کردم به کارتان نمی آید؟ رفتی سراغ آن ها؟ پس من چی؟؟ هان؟

اعتراف امروز: نمی دانم چرا این روزها همه دارند اعتراف می کنند! ظاهرا حرکت اعترافی ما همه گیر شده است. خوب! پس برای جنبش اعترافیون رنگ انتخاب می کنیم. قهوه ای خوب است؟

۱۰ نظر ۱۱ مرداد ۸۸ ، ۰۸:۴۹
حسن میثمی
بسم الله

دل مستمندم ای جان، به لبت نیاز دارد...

اعتراف امروز: منتظریم؛ مثلا! معنای انتظار را هم عوض کرده ایم در این دوران! لعنت بر ما!

۶ نظر ۰۹ مرداد ۸۸ ، ۲۰:۰۲
حسن میثمی
بسم الله

امروز نمی دانم چرا ییهو رفتم سراغ کودکی ها؛ وقتی پخش صوت دو کاسته سونی -که تازه بابا از مکه سوغات آورده بود- را می چسباندم در گوشم و خروس زری و پیرهن پری گوش می دادم.

قوقولی قوقو سحر شد / سیاهی در به در شد...

اعتراف امروز: چه دورانی بود ها...از هفت هزار دولت و مجلس و قوه های سه گانه خلاص بودیم! والا
*نکته: برای شادی روح احمد شاملو یک صلوات بفرستید.
۷ نظر ۰۷ مرداد ۸۸ ، ۱۱:۰۵
حسن میثمی

بسم الله

این چند روزه دلم دراز کشیدن و غلت زدن روی رمل های فکه را می خواهد. حالا اگر یکی از مین ها هم در میان آن غلت زدن ها زیر بدنم سبز شود و بترکد که فبها المراد!

اعتراف امروز [تکرار برای دومین بار]: رفقا! دوستان! کسانی که با هم نان و نمک خوردیم! بخدا من همان حسن میثمی هستم که قبل از انتخابات بودم. من منم، نه اندیشه های سیاسی ام. :(

۶ نظر ۰۶ مرداد ۸۸ ، ۱۶:۴۴
حسن میثمی
بسم الله

یادم می آید در آستانه جام جهانی 2002 که ایران نتوانست به مرحله نهایی برسد، مردم در اعتراض به مربی تیم ملی در خیابان شعار می دادند:

رییس جمهور ما؛ خشایار مستوفی / مربی تیم ملی؛ خشایار مستوفی

حالا نمی دانم چرا این شعارها این روز تو مخم بالا پایین می پرند. خنده ام می گیرد! می زنم تو مختا!

اعتراف امروز: اوسکولیم ها! :)

۷ نظر ۰۳ مرداد ۸۸ ، ۱۲:۴۶
حسن میثمی

بسم الله

امروز صبح قسمت شد و رفتیم مراسم غبارروبی حرم مطهر پسر موسی الکاظم(علیه السلام)

اواخر مراسم بود که پرچم گنبد حسین بن علی(علیه السلام) را آوردند و از روی سر ملت گذراندند.

خیلی آرام شدم. خیلی…

المنه لله که در میکده باز است…

اعتراف امروز: بعضی وقت ها یادمان می رود خدا را شکر کنیم. خدایا! شکرت!

*نکته: این پست در تاریخ 31 تیر منتشر شده بود که به دلیل انتقال سرور بلاگها، اتوماتیک حذف شد. شرمنده!

۴ نظر ۰۱ مرداد ۸۸ ، ۲۳:۳۵
حسن میثمی

بسم الله

در مذمت سیاسی دیدن هر کلمه ای و اتفاقی در این روز ها

[در مجلس خواستگاری]

برادر خردسال عروس خانم: مامااااان! من پی.پی دارم!

مادر آقا داماد: ببخشید خانم! پسرتون چی گفتن؟ منظورشون از پی.پی چی بود؟

مادر عروس خانم: ای بابا! فندق من خیلی کنایه ای حرف می زنه! منظورش اینه که از دست دولت کودتا خسته شده ام و می خواهم ساعت 9 هر شب هر چه وسیله برقی دارم بزنم به پریز و بروم بالای پشت بام شعار بدهم.

مادر آقا داماد: سیاستمدارند پسرتان پس! چه معنای گسترده ای داشت این پی.پی!

مادر عروس خانم: بله! کلاس ما خیلی بالاست.

اعتراف امروز: حالم به هم می خورد از این سیاسی بینی. لطفا دوستان زین پس این گونه من را نبینند. من منم! نه دیدگاه سیاسی ام! عوق!

۷ نظر ۳۰ تیر ۸۸ ، ۰۸:۵۵
حسن میثمی
بسم الله
دلم برایت تنگ است...سید!

سید...مَرد...سید...

سید...فکر کردی هنر کردی که پیش از آن که بمیری، خودت، خودت را میراندی؟ نه مَرد! هنر آن است که امروز باشی و... باشی سید...!

سید نیستی...نیستی که ببینی!

خوب پیچاندی سید! آن جا اگر چشمت به آشنایی خورد، سلام ما را برسان و بگو... .

خوش بگذرد سید...به جای من از هوای آن جا هم نفس بکش...نمی دانم! شاید غبار فتنه های تهران هم به آن بالاها رسیده باشد.

خوش بگذرد مَرد...!

اعتراف امروز: دلم تنگ می شود؛ گاه به گاه!

۶ نظر ۲۸ تیر ۸۸ ، ۱۱:۰۷
حسن میثمی

بسم الله

صدای جیغ دختر کل خیابان را پر کرده بود. حجم صدایش لحظه ای پایین نمی آمد:«چرا وقتی من تو ماشین پیشت نشستم واسه اون دختره کنار خیابون بوق زدی؟ ها؟»

پسر هم که دست و پایش را گم کرده بود گفت:«بابا جان! چرا آخه اینجوری می کنی؟ آبرومون رفت. من مسافرکشم خوب. عادت دارم واسه ملت کنار خیابون بوق بزنم.»

دختر -که انگار نفت روی آتش عصبی اش ریخته باشی- ناگهان گـُر گرفت و گفت:«مسافرکشی؟ با سانتافه؟ آره مادر[...]؟ آره؟ ده زر بزن...»

صدای جیغش کل خیابان را پر کرده بود.

۱۵ نظر ۲۷ تیر ۸۸ ، ۰۸:۰۹
حسن میثمی