اعتراف‌های من

دغدغه‌های شخصی حسن میثمی

اعتراف‌های من

دغدغه‌های شخصی حسن میثمی

اعتراف‌های من

اول قرار بود هر روز اعتراف کنم. اما انگار اعتراف کردن هم توفیق می‌خواهد که اصلا در بساط ما یافت می‌نشود. برای همین گاه‌گداری این‌جا حرف می‌زنم.

آخرین نظرات

آخرین مطالب

۱۲۲ مطلب با موضوع «روز خوب خدا» ثبت شده است

بسم الله

موقعیت زمانی: آخرین دقایق رسمی روز یکشنبه 15 آذرماه 1388...بعد از تقریبا 4 روز تعطیلی و علافی

موقعیت مکانی: در اتاق

موقعیت جوی: بارش شدید باران؛ سردی هوا؛ خودکشی پکیج برای انتقال آب گرم به رادیاتور و گرم کردن اتاق

موقعیت جسمی: ای بابا! وارد حریم خصوصی که نمی شویم!

موقعیت روحی: حدس بزنید خودتان دیگر. روز آخر تعطیل باشد، باران ببارد، چهارشنبه اش امتحان میان ترم اقتصاد سنجی داشته باشی و قبل از تعطیلات به خودت قول داده باشی کلی بشینی بخوانی و کلمه ای هم از پیش نبرده باشی!

موقعیت مغزی: کلا تعطیل!

موقعیت اندیشه ای: احساس پوچی و بسیار آماده برای بلعیدن چندین قرص برنج!

اعتراف امروز: مرده شور هر چی تعطیلی را ببرند! کلا قول و قرار و اینها به ما نیامده. به خودم می گویم فوقش این ترم هم کله می کنم دیگر. به درک!

۳ نظر ۱۵ آذر ۸۸ ، ۲۳:۲۸
حسن میثمی

بسم الله

این بلاگها که توسط دولت کودتا قطع شده بود و کلی ایش و اخ و اوف شده بود، الآن باز شد احساس می کنم از سلول انفرادی آزاد شدم.

الآن می فهمم ابطحی جونم چی می گه.

مادر...مادر...آزاد شدم! (اگر شعر مرتبط ایرج قادری را گوش نداده اید بیخود همراهی نکنید)

از این به بعد اعتراف می کنم در حد تیم ملی. سند رو می کنم. البته سندهای بالای 18 سال ها. جو گیر نشید ییهو!

اعتراف امروز: کلا احساس می کنم درجه ای از تخته مبارک کم شده و بالا خانه به مبالغی به اجاره داده شده است!

۷ نظر ۱۱ آذر ۸۸ ، ۱۷:۱۳
حسن میثمی

بسم الله

قصد رفتن داشتیم. اما مطمئن نبودیم. به پیشنهاد علیرضا قرار شد اول برویم مستراح و بعد برگردیم و تصمیم بگیریم که بمانیم یا برویم. در راه مستراح حضرت کروبی را دیدیم که در جمع جمعیت حدود 40 نفره ای وارد تشریفات شد. همانجا به علیرضا گفتم تصمیم بعد از مستراح مان هم گرفته شد!

از مستراح که آمدیم بیرون، فهمیدیم حضرتش بازدید نمایشگاه را به ماندن در VIP ترجیح داده است و آهنگ رفتن کرده. وقتی وارد فضای نمایشگاه شدیم، فقط این شعار به گوشمان می رسید: کروبی کروبی حمایت ات می کنیم.

تصمیم گرفتیم که برویم پایین و ماجرا را از نزدیک ببینیم. آن چنان دیدنی هم نبود. اما بالاخره یک چیزی درونمان اصرار می کرد که حتما برو! بعدا لازم می شود شاید!

ما که رسیدیم پایین، ظاهرا تصمیم گرفته بودند که آقا را ببرند بیرون. البته قبل از آن شیخ اصلاحات را برده بودند به غرفه روابط عمومی. اما پارتیشن های غرفه روابط عمومی بود که کنده می شد و به هوا ارسال می شد. هواداران شیخ شعار می دادند: بسیجی وحشی شده!

دیدند فایده ندارد. شیخ را بردند بیرون. از حاشیه های ماجرا بگذریم که اگر بخواهم تعریف کنم باید تکرار مکررات گذشته را بگویم. یک عده شعار می دادند: بسیجی واقعی همت بود و باکری؛ برخی هم می گفتند بسیجی واقعی نورعلی شوشتری.

شیخ را بردند بیرون. به ذهنم هم خطور نمی کرد بیرون بخواهد اتفاقی بیفتد. اما بعدا شنیدیم لنگه کفشی حواله بنده خدا کرده اند و یک تیر هوایی هم شلیک شده است! وا عجبا!

البته سبزی ها بعد از این که شیخ شان رفت، در راه برگشت باز هم شعار می دادند: یاحسین؛ میرحسین!

بعد از این که یک سری "مرگ بر منافق" شنیدند، خسته شدند و ساکت شدند. دقیقا 2 دقیقه بعدش انگار نه انگار که اتفاقی در نمایشگاه افتاده است. همه داشتند بازدید خودشان را می کردند!

این وسط اظهار نظرهای مردم جالب بود. زیاد است! انتظار ندارید که همه اش را بیاورم. نه؟

اعتراف امروز: علی رغم نهایت تنفرم از بعضی افراد، از تحقیرشان خوشحال نمی شوم. پرتاب لنگه کفش به سمت شیخ کار صحیحی نبود.

۱۵ نظر ۰۱ آبان ۸۸ ، ۲۱:۰۶
حسن میثمی
بسم الله
بی مقدمه،

در دنیایی که جایزه صلحش به اوباما می رسد، خیلی نباید تعجب کنیم که جایزه "محمد امین" (جایزه سالانه بنگاه خبری رویترز برای وبلاگ نویسان فارسی) به فردی برسد که اصلا وبلاگ نویس نیست!

اعتراف امروز: از این بازی های کثیف سیاسی و اهداف پشت سرشان حالم به هم می خورد.
پیوند مرتبط:
> یک جایزه برای کسی که وبلاگ نویس نیست! / وبلاگ نیوز
>دلبرم دلبر خانه خرابم کرد! / طنز رضا احسان پور / وبلاگ نیوز
۱۱ نظر ۲۷ مهر ۸۸ ، ۰۱:۳۳
حسن میثمی

بسم الله

داشتم وقایع اول مهر 1359 را مرور می کردم. دیدم مشاور وقت امنیت ملی امریکا (برژینسکی) در آن روز گفته است:

اکنون باید کاری کرد که مدارس دوباره به صورت سنگر مبارزه علیه رژیم ارتجاعی خمینی درآید. باید دانش آموزان و حکومت پاسداران را رو به روی هم قرار دهیم.

===========

پیوندهای مثلا مرتبط:
>احتمال تعویق زمان بازگشایی دانشگاه های کشور / گویا به نقل از موج سبز (+)
>دست در دست هم مدارس، دانشگاه ها و سراسر میهن را سبز خواهیم کرد / سرخط
>شایعه تعطیلی ترم اول دانشگاه ها تکذیب شد / پایگاه اطلاع رسانی دولت

===========

پیوست:(+)

و همین جا به شما بگویم، مواظب باشید توى این قضایاى سیاسى کوچک و حقیر نبادا دانشگاه تحت تأثیر قرار بگیرد؛ نبادا کار علمى دانشگاه متزلزل شود؛ نبادا آزمایشگاه‏هاى ما، کلاسهاى ما، مراکز تحقیقاتى ما دچار آسیب بشوند؛ حواستان باشد. یعنى یکى از مسائل مهم در پیش روى شما، حفظ حرکت علمى در دانشگاه‏هاست. دشمنها خیلى دوست میدارند که دانشگاه ما یک مدتى لااقل دچار تعطیلى و تشنج و اختلالهاى گوناگونى باشد؛ این برایشان یک نقطه‏ى مطلوب است؛ هم از لحاظ سیاسى برایشان مطلوب است، هم از لحاظ بلندمدت؛ چون علم شما از لحاظ بلندمدت به ضرر آنهاست؛ لذا مطلوب این است که دنبال علم نباشید.

===========

اعتراف امروز: این روزها بیش تر فکر می کنم...گاهی هم می شود به نتیجه نرسم!
http://www.dolat.ir/NSite/FullStory/?id=179975
۱۱ نظر ۰۲ مهر ۸۸ ، ۱۸:۴۴
حسن میثمی

بسم الله

مشاهدات خود خودم از راهپیمایی روز قدس(تهران):
>توضیح: منظور از عبارت "سبزی" ها، موج سبزهای معترض به وضع فعلی هستند که به اختصار "سبزی" می خوانمشان.

===============

*راهپیمایی را از میدان ولیعصر آغاز و بلوار کشاورز را برای ادامه انتخاب کردم. همان اول تعدادی بودند که با علامت پیروزی و مچ بند سبز بلند می گفتند: مرگ بر چین مرگ بر چین مرگ بر چین. یکی هم وسطش فریاد می زد: بگو!

*بلوار کشاورز مسیر اصلی سبزی ها بود. یک سری می رفتند، یک سری می آمدند.

*وقتی امت حزب الله خیابان را پر کرد، سبزی ها مجبور شدند ادامه راهپیمایی را از پیاده روها دنبال کنند.

*تقاطع کارگر و کشاورز، محل ملاقات سبزی ها بود. جایی که کنار جمعیت سبز ایستادم و پلاکارد "مرگ بر اسرائیل" را در دستانم گرفتم.

*یکی از موج سبزی ها نزدیکم شد. روی پلاکاردم خیره شد و با یک نیمچه حمله(!)، پلاکارد را از دستانم قاپید. برایش دست زدم. همین کار باعث شد بین سبزی ها دعوا بشود و به آن فرد اعتراض کنند که چرا به من حمله کردند. یکی شان آمد صورتم را بوسید. گفت شما ببخشید. من هم گفتم چیزی ندارم که ببخشم. پلاکاردم را پس ندادند اما!

*پیرزنی دستانش را مشت کرد و نزدیک صورتم آورد. با غیض گفت: چقدر گرفتی که امروز آمدی راهپیمایی؟
خندیدم و گفتم: از شما خیلی بیش تر گرفتم. نگران نباشید.

*در تقاطع کارگر و کشاورز سبزی ها دستانشان را روی شانه هم گذاشتند و با شعار "یا حسین، میرحسین" موج مکزیکی رفتند. در مقابلش مردم سینه می زدند و می گفتند: حسین حسین شعار ماست، شهادت افتخار ماست. سبزی ها مردم را هو کردند. نزدیک بود درگیری شود. عده ای از عقلای هر دو طرف جلوی درگیری را گرفتند.

*یک درخت، میان یک پسر سبزی و یک مادر و دختر چادری حایل شده بود. اما درگیری لفظی دختر و پسر ثانیه به ثانیه شدید تر می شد. مادر دائم به روی پایش می زد و از دختر می خواست که تمامش کند. دختر نگاهی به مادر کرد و رو به پسر گفت: حیف که رهبرمان گفته احترامتان را نگه داریم، وگرنه... .

*شعارهای مرگ بر اسرائیل، مرگ بر امریکا و مرگ بر انگلیس مردم با شعار "مرگ بر روسیه" قاطی شده بود. هم چنین شعار "استقلال، آزادی، جمهوری اسلامی" به "استقلال، آزادی، جمهوری ایرانی" و "خونی که در رگ ماست، هدیه به رهبر ماست" تبدیل به "خونی که در رگ ماست، هدیه به ملت ماست" شده بود. در تلاش پوشش شعار مرگ بر ضد ولایت فقیه هم سبزی ها فریاد می زدند: مرگ بر دیکتاتور.

*احمدی خائن، آواره کردی، خاک وطن را، ویرانه کردی، کشتی جوانان وطن، آه و واویلا، کردی هزاران در کفن، آه و واویلا، مرگ بر تو(4)...یکی دیگر از شعارها بود.

*یک پیرزن که عکس رهبری در دستش بود، نمی دانم چه شنید که به یک باره قاطی کرد و به صف سبزی ها حمله ور شد. این قدر غضبناک شده بود که نمی شد جلویش را گرفت. چند خانم رفتند و دستانش را گرفتند و آرامش کردند. می گفت: به هر کس شعار می دهید، طرف رهبر نپلکید که خودم خفه تان می کنم.

*در همان تقاطع کارگر و کشاورز، یک سبزی مچ دستم را گرفت و در گوشم گفت: بخدا من هم می گویم مرگ بر اسرائیل، مرگ بر امریکا. بابا! این ها مردمن! چرا مردم باید جلوی مردم قرار بگیرن؟ چرا به ما می گید منافق؟
دستم را آزاد کردم و گفتم: با شما مشکلی نداریم. با گنده تر های شما هم مشکلی نداریم. وقتی هم به مردم می گویید دیکتاتور و جیره خوار، انتظار نداشته باشید لبخند بزنند. آن ها هم به شما می گویند منافق.

*یکی از سبزی ها از همان اول فحش خواهر و مادر می داد. زن بود ها. اما دهانش چاک و بست نداشت. تیغ فحش هایش ما را هم گرفت! کسی کاری به کارش نداشت.

*احمد خاتمی که داشت ابتدای خطبه دوم و نام مبارک ائمه را که می خواند، سبزی ها سوت و کف می زدند. حتی وقتی به نام مبارک حضرت حجت رسید. ناراحت شدم ازشان.

*خیلی از سبزی ها از خیر نمازخواندن گذشتند. بعدا، خانه می خوانند حتما.

*سید جواد هاشمی، مسعود فراستی و روح الامینی شخصیت هایی بودند که دیدمشان. البته نه در صف سبزی ها.

*یکی روی یک پلاکارد با دست نوشته بود: امان از روزی که منافع ملی مان با منافع BBC و VOA یکی شود!

*یکی که پرچم فلسطین را به دوش می کشید، از دیدن تقابل مردم با مردم عصبانی شده بود و می گفت: گند آقای احمدی نژاده دیگه! چیکارش کنیم؟ ما باید ماله بکشیم!

*یک پسر با محاسن بور و پیراهن سورمه ای، عکس خندان رهبری را در دست چپش گرفته بود و داشت گریه می کرد. می گفت چرا باید مردم تو روی هم بایستند؟

*جمعیت سبزی ها به تنهایی قابل توجه بود. اما در مقابل جمعیت عظیم مردم تهران، خیلی محسوس نبود.

اعتراف امروز:سکوت! همین!

=====================

دیگر گزارش های وبلاگی(به ندرت تکمیل می شود):

>سبزهای کم رنگ / قم / حامد احسان بخش - کشکول
>سبزهای قم در روز قدس خواب ماندند / قم / امید حسینی - آهستان
>دروغگو، دروغگو، 63درصدت کو؟ / تهران / جمهوریت
>حضور سبزپوش ها در راهپیمایی روز قدس! / قم / تارنما
>روز قدس؛ آزادی تا انقلاب / تهران / شاید اسطوره شوی
>روز قدس، روز مرگ جنبش سبز بود / تهران / آغاز در نهایت
>روز قدس؛ روز مرگ سبز / تهران / سید شهاب الدین واجدی - عکاس مسلمان
>روز اورشلیم / - / محمدصادق باطنی - بی عمر!
>روز قدس در اصفهان به روایت تصویر / اصفهان / رمز دشمن شناسی
>روز قدس / قم / رند

۷۰ نظر ۲۷ شهریور ۸۸ ، ۱۶:۳۹
حسن میثمی

بسم الله

این روزها می ترسم از آن که هر چه بنویسم حدیث نفس شود و حرف های خودخواهی...

فقط همین را بدانید که حال خوشی دارم، خنده هایم سر جایش باقی است و حداقل سعی می کنم اگر به کسی حال نمی دهم، حالش را نگیرم.

اعتراف امروز: خدایا شکرت...خیلی شکرت.

۵ نظر ۲۱ شهریور ۸۸ ، ۱۲:۲۸
حسن میثمی

بسم الله

برای ثبت در تاریخ:

ساعت 1:35 بامداد سه شنبه 17 شهریور ماه 1388 خورشیدی...

باقی ای نماند که بماند برای بعد...

یا علی

اعتراف امروز: گرچه تلخ است، مثل زهر؛ اما خداحافظ...!

*نکته:برای رمز گشایی(!) این پست خیلی تلاش نکنید. مقدور نیست.

۵ نظر ۱۷ شهریور ۸۸ ، ۰۰:۳۷
حسن میثمی

بسم الله

برای ثبت در تاریخ:

ساعت 3:32 دقیقه بامداد جمعه 13 شهریورماه 1388 خورشیدی...

باقی اش بماند برای بعد...

یا علی

اعتراف امروز: سلام!

۱ نظر ۱۳ شهریور ۸۸ ، ۰۲:۳۴
حسن میثمی

بسم الله

دوم شهریور ماه 1382

ساعت 16:32

یادش بخیر...اولین پست وبلاگ سیب خوشبو ارسال شد. البته بعد از یک سال تجربه فهم معنای وبلاگ نویسی در یک وبلاگی به نام IHMCG!

آن موقع ها فکر نمی کردم سیب خوشبو قرار است در آینده یک وبلاگ مرجع درباره احادیث امام حسن(روحی فداه) بشود. حالا که می بینم 6 سال گذشته، از کم کاری هایم خجل ام.

از "سیب خوشبو" خیلی چیزها یاد گرفتم. همه را هم مدیون سیب خوشبو پیامبر(صلی الله علیه و آله) می دانم.

حالا هم که وارد هفت سالگی شده گلکم. مبارک باشد.

اعتراف امروز: به این "سیب خوشبو" بدجور دلبسته شده ام. در این مدت که نبود، اصلا سر کیف نبودم. خدایا! رهایم کن!

*نکته: آن موقع هم پرشین بلاگ امکان زمان بندی و خالی بندی نداشت. زمان دقیق دقیق است.

۲ نظر ۰۱ شهریور ۸۸ ، ۰۹:۳۰
حسن میثمی