نگاهم که به نگاهش خورد، جفتمان یک لحظه ایستادیم. انگار که یکی هردویمان را نگه داشته باشد. کمی این پا و آن پا کردم. برگشتم و در چشمانش خیره شدم:«خیالم راحت باشه؟ دوستت داره؟ حاضره برات...»
-به تو هیچ ربطی نداره فضول. تو نمی خواد واسه من دل بسوزونی.
صدای تق تق کفش هایش -هنوز که هنوز است- در گوشم می پیچد، جوابش هم.
۵ نظر
۰۸ اسفند ۸۷ ، ۲۰:۳۰