بسم الله
امروز، یک جورهایی روز بدبیاری بود. صبح که آن اتفاق ناخوشایند افتاد و مثلا مردیم. ظهر هم که بدون ناهار و هیچی پاشدیم رفتیم سرکار، و بعد از ظهر هم که یک 206 در یک قدمی مان ترمز زد تا جفت پاهایمان قلم نشود. لطف کرد.
نمی دانم چرا یک دفعه خیال کردم که خیابان یک طرفه است. چرا؟
امروز رفته بودم شهر کتاب مرکزی. تقاطع حافظ و زرتشت. نشستی بود.(+) البته به دستور رفته بودیم و گرنه ما که اهل این نشست ها نیستیم. از کل ماجرا هیچ چیز مفیدی دستگیرمان نشد. جمع همه فلاسفه جمع بود. ما کم بودیم که اضافه شدیم.
آخر شب هم با یک تاکسی باحال برگشتیم خانه تا دوباره شارژ شویم. شدیم.
فردا هم قرار است خودروی ابوی را ببریم معاینه فنی مرکز سراج. خدا به خیر کند. فکر کنم تا بعد از ظهر در صف باید سماق بمکم.
اعتراف امروز: چند روزی می شود که سر به هوا شده ام.