اعتراف21(Warning)
پنجشنبه, ۱ اسفند ۱۳۸۷، ۱۱:۵۸ ب.ظ
بسم الله
صبح علی الطلوع اعصابمان به نحوی مچاله شد. بعد تا آمدیم عین این اسکناس ها بازش کنیم و تاهایش را صاف و صوف کنیم، یکی دیگر پاهایش را صاف گذاشت روی رگ اصلی اعصاب. نگذاشت خون برسد. بنده خدا جناب اعصاب داشت دست و پا می زد. من می خندیدم. کمکش هم کردم ها. اما خوب خودش از پس خودش باید بربیاید. باید مرد شود. مــــــرد!
حالا هم که واپسین ثانیه های پنج شنبه است دلمان را یکی از رفقا بدجور مچاله کرد. بدجور...!
خدا هم چه حوصله ای دارد ها. نه؟
اعتراف امروز:هنوز نشناختمت. بگو کجایی؟
۸۷/۱۲/۰۱