اعتراف‌های من

دغدغه‌های شخصی حسن میثمی

اعتراف‌های من

دغدغه‌های شخصی حسن میثمی

اعتراف‌های من

اول قرار بود هر روز اعتراف کنم. اما انگار اعتراف کردن هم توفیق می‌خواهد که اصلا در بساط ما یافت می‌نشود. برای همین گاه‌گداری این‌جا حرف می‌زنم.

آخرین نظرات

آخرین مطالب

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «سفرنامه» ثبت شده است

بسم الله

نزدیک غروب بود و خورشید کم کم داشت از آسمان دهلاویه خداحافظی می کرد. تیم مستندساز هم که با گروه آمده بود، همزمان با نزدیک تر شدن به غروب، بیش تر بال بال می زد که: نور رفت! حرف هایتان را زودتر بزنید.

نشسته بودیم دور یک سنگر و خیلی جدی داشتیم درباره راهکارهای وبلاگ نویسی مذهبی و به قول بعضی ها ارزشی صحبت می کردیم. خلق اللهی هم که خبر از ماجرا نداشتند و دم و دستگاه و دوربین را می دیدند فکر می کردند احتمالا هم اکنون این گفت و گو دارد به طور مستقیم از پرس تی.وی پخش می شود. بچه ها خیلی سعی کردند گفت و گو جدی باشد.

کارگردان با ایما و اشاره حالی مان کرد که وقت تمام است و جمع بندی کنیم. یکی از دوستان به عنوان حسن ختام گفت: حالا که نزدیک غروب است و در جوار یادمان شهید بزرگوار، دکتر مصطفی چمران هستیم؛ چه خوب است که یادی از این شهید قلم به دست کنیم... .

حرف هایش درباره شهید چمران تمام نشده بود که یکی از دوستان خوردنی و بانمکمان بلند -و در فضای جدی جلسه و خیلی جدی- گفت:سلامتیش صلوات!

مثل این که دوست ارد صلواتیمان هنوز برایش جا نیفتاده بود که مصطفی چمران کارش از سلامتی گذشته است!

بمب خنده بچه ها و بمب عصبانیت کارگردان همزمان با هم منفجر شد. رسما فیلمش بدون انتها تمام شد!

۴ نظر ۲۸ فروردين ۸۸ ، ۰۰:۰۲
حسن میثمی

بسم الله

روز اول / پنج شنبه 22 اسفندماه 1387

منتظر ماندن در ایستگاه متروی امام خمینی(ره) از ساعت 13:25 تا 13:40 برای رسیدن محسن فتاحی بی فایده بود. از آن جایی هم که تالای محترم داخل تونل های مترو آنتن نمی دهد، نتوانستیم رفیق حجیممان را پیگیر شویم و تنهایی راهی حرم مطهر شدیم؛ گرچه بعدا فهمیدم تقریبا یک ربع دوشادوش یکدیگر ایستاده بودیم و ندیده بودیم همدیگر را!

قرارمان ساعت 14 بود. متروی حرم مطهر. فاصله امام تا امام حدود 30 دقیقه بود. البته با مترو. تقریبا سر وقت به قرار رسیدیم. اما تا رسیدن اتوبوس 2ساعت انتظار کشیدیم. انتظاری که محسن را خسته کرد، اما من را نه!

نماز مغرب و عشا را قم خواندیم و حرکت کردیم. شب را در اتوبوس خوابیدیم. خیلی سخت! اما سخت نگذشت.

انصراف محسن و سیدباقر از اردو در قم هم قابل هضم بود. دل درد داشت اولش یک کم. اما خوب! انسان فراموشکار است دیگر. خودش را با شرایط وفق می دهد. عادت می کند. چه می دانم! از این کوفت و زهرمارها که می گویند!

تنهایی را در این اردو از طرفی دوست داشتم. علیرضا شاطری شد همسفرم. سخت نگذشت.

مرتبط:
گزارش تصویری اردو / وبلاگ نیوز (+)

۱۰ نظر ۱۲ فروردين ۸۸ ، ۲۲:۱۲
حسن میثمی