اعتراف‌های من

دغدغه‌های شخصی حسن میثمی

اعتراف‌های من

دغدغه‌های شخصی حسن میثمی

اعتراف‌های من

اول قرار بود هر روز اعتراف کنم. اما انگار اعتراف کردن هم توفیق می‌خواهد که اصلا در بساط ما یافت می‌نشود. برای همین گاه‌گداری این‌جا حرف می‌زنم.

آخرین نظرات

آخرین مطالب

۶ مطلب با موضوع «داستان و داستانک» ثبت شده است

بسم الله

تا چشم‌هایش کار می‌کرد، فقط برف می‌دید. باورش نمی‌شد همین نقطه مرزی که تا 5 ماه پیش از نور مستقیم آفتابش کلافه بود، روزی باید برای پاسبانی‌اش روی برجک دیده‌بانی مثل بید بلرزد و حدقه چشمش را برای حداکثر دید تا جایی که می‌تواند باز کند.

هنوز داشت تذکرهای محکم فرمانده پادگان در ذهنش مرور می‌شد، این‌که باید به کوچک‌ترین موضوعی مشکوک شود. گرچه دلیلش را نمی‌دانست. ولی حرف فرمانده بود و لازم الاجرا.

صدای زوزه باد در گوشش بدجور می‌پیچید. طوری که می‌خواست اسلحه‌اش را کنار بگذارد و با دست‌های بی‌‎جانش گوش‌هایش را بگیرد. اما قرار بود حواسش بیش‌تر جمع باشد. خب دروغ چرا؟ کمی هم می‌ترسید. فرمانده ترسانده‌بودشان یعنی.

چشم‌هایش دیگر نمی‌دید. شیشه عینکش هم دائم برفی می‌شد. با دستش پاک می‌کرد. اما فایده نداشت. یک لحظه یک نقطه سیاه توجه‌اش را جلب کرد. سریع اسلحه را مسلح کرد و نشانه رفت. باز نگاه کرد. انگار آدم بود.

فرمانده تأکید کرده بود که هیچ کس از پشت پادگان وارد نمی‌شود. محل عبور و مرور هم نبود در این سرما. باز اسلحه را پایین آورد و دقیق‌تر نگاه کرد. در جان‌دار بودنش شک نداشت. اما می‌گفت شاید حیوان باشد در این سرما. بدنش می‌لرزید. نه به‌خاطر سرما. ترسیده بود.

سوت را درآورد که سوت بزند. اما سرعت جان‌دار زیاد بود. باید می‌زدش. انگار هر لحظه که جاندار نزدیک می‌شد، دیدش هم کم‌تر می‌شد. تا نیمه تنه از پنجره برجک بیرون رفت تا برای آخرین بار مطمئن شود. نکند حیوانی را در این سرما بکشد. یک لحظه صدایی شنید. آمد برگردد، دیگر دست خودش نبود.

یک ثانیه بعد، انگار گرم ِ گرم بود. نگاه کرد، دید خون گرم مغرش، نصف سرش را در گودال برفی کنار پادگان پر کرده. بدجور خسته بود. سردش هم نبود دیگر. خوابش می‌آمد.

خوابید.

۵ نظر ۲۶ دی ۸۹ ، ۱۸:۲۹
حسن میثمی

بسم الله

1.

نزدیک 19 بهمن 1357 بود و گفته بودند که قرار است همافران ارتش با «امام» دیدار داشته باشند. هنوز چند ماهی از خدمت‌ش مانده بود و به خاطر گروه‌بان بودن، به عنوان مسئول نظم دهنده یک دسته در روز دیدار انتخاب‌ش کردند. سر از پا نمی‌شناخت. انگاری که محافظ درجه یک «روح خدا» شده باشد، کلی به خودش افتخار کرد. کلاه پارچه‌ای آبی‌ش را بالاتر انداخت و آسمان را نگاه کرد.

2.

روز دیدار از همه همافران به امام نزدیک‌تر بود. موقع تمام شدن دیدار، توانست کلاه پارچه‌ایش را به عبای «امام» متبرک کند. حالا دیگر گویی تمام دنیا در دستش بود.

3.

22 بهمن 57 بالاخره آمد. درگیری‌ها دیگر به اوج خودشان رسیده بودند و با همان لباس، رفته بود برای گرفتن تسلیحات نیروی هوایی، در خیابان نیروی هوایی. فقط او و 2 نفر دیگر توانسته بودند از پادگان اسلحه‌های‌شان را بیرون بیاورند. بالای دیوار تسلیحات ایستاده بودند و درگیر شده بودند با گاردی‌هایی که داخل تسلیحات بودند. یک لحظه احساس کرد همان کلاه پارچه‌ای آبی دیگر روی سرش نیست. سرش پرت شد عقب.

4.

چند ثانیه بعد به خودش که آمد، دید موهای‌‌ش سوخته. بچه‌های دیگر دورش جمع شده بودند و نگران حالش بودند. هیچی‌ش نشده بود. کلاه هم دست یکی از بچه‌ها بود. اما این بار با یک سوراخ در نقاب. تیر به نقاب کلاه خورده بود و کمانه کرده بود. کلاه کار خودش را کرد. همان کلاه آبی پارچه‌ای.

====

* به دعوت «راحیل» بزرگوار و با ایده «هابیل» عزیز، رفتیم سراغ پدر و گفتیم خاطره‌ای بگوید. این را گفت.

* به رسم موج‌های دوست داشتنی وبلاگی، از دوستان عزیزم طعم عسل، پی‌نوشت، نطق، هفت، چرک نوشت‌های یک بچه آخوند و وسطی دعوت می‌کنم که در قاعده موج بنویسند و دوستان دیگرشان را هم دعوت کنند.

* همه پست‌های این موج خوب در وبلاگ "موج وبلاگی چهارده خرداد 1389" جمع شده‌اند یک‌جا. کلیک شما را می‌طلبند.

۱۰ نظر ۰۷ خرداد ۸۹ ، ۱۹:۵۹
حسن میثمی

بسم الله

صندلی‌ش را که جلوی آقای دکتر تنظیم کرد و نشست، دکتر روان‌پزشک با روی باز ازش پرسید: خوب! حالت چطور است؟

چشم‌هایش را انداخت پایین، تمام بغض‌هایش را قورت داد و با یک لبخند رو به دکتر گفت: خوبم! خیلی خوب

هنوز جمله‌اش کامل نشده بود که دکتر نسخه‌اش را داشت می‌نوشت. همان قرص‌های همیشگی.

===

اعتراف امروز: D:

۱۴ نظر ۲۰ ارديبهشت ۸۹ ، ۱۰:۲۲
حسن میثمی

بسم الله

از وقتی آمده بود، هر سال می رفت شلمچه. نقطه صفر مرزی. عین یک آدم عصا قورت داده می ایستاد منتظر. می گفت قرار است ابراهیم بیاید. بیاید و او را ببرد آن جایی که قول داده است.

*

همین دو سال پیش بود که در همان حالت منتظر، آمدند و کت بسته بردندش. گفتند دیوانه شده است و باید بستری بشود در بیمارستان. آن لحظه های آخر انگار که ابراهیم را دیده باشد، ضجه می زد. می گفت ابراهیم به من قول داده است بیاید.

*

حالا هشت ماه است قبرش به موازات قبر ابراهیم جا گرفته است. دقت که کنی، می بینی دست انداخته اند گردن هم و دارند گُل می گویند و گُل می شنفند؛ بهشت زهرای تهران؛ گلزار شهدا؛ قطعه شهدای گمنام...

====================

رفتیم جنوب...همین!

۷ نظر ۰۷ فروردين ۸۹ ، ۲۳:۳۴
حسن میثمی

بسم الله

صدای جیغ دختر کل خیابان را پر کرده بود. حجم صدایش لحظه ای پایین نمی آمد:«چرا وقتی من تو ماشین پیشت نشستم واسه اون دختره کنار خیابون بوق زدی؟ ها؟»

پسر هم که دست و پایش را گم کرده بود گفت:«بابا جان! چرا آخه اینجوری می کنی؟ آبرومون رفت. من مسافرکشم خوب. عادت دارم واسه ملت کنار خیابون بوق بزنم.»

دختر -که انگار نفت روی آتش عصبی اش ریخته باشی- ناگهان گـُر گرفت و گفت:«مسافرکشی؟ با سانتافه؟ آره مادر[...]؟ آره؟ ده زر بزن...»

صدای جیغش کل خیابان را پر کرده بود.

۱۵ نظر ۲۷ تیر ۸۸ ، ۰۸:۰۹
حسن میثمی

نگاهم که به نگاهش خورد، جفتمان یک لحظه ایستادیم. انگار که یکی هردویمان را نگه داشته باشد. کمی این پا و آن پا کردم. برگشتم و در چشمانش خیره شدم:«خیالم راحت باشه؟ دوستت داره؟ حاضره  برات...»

-به تو هیچ ربطی نداره فضول. تو نمی خواد واسه من دل بسوزونی.

صدای تق تق کفش هایش -هنوز که هنوز است- در گوشم می پیچد، جوابش هم.

۵ نظر ۰۸ اسفند ۸۷ ، ۲۰:۳۰
حسن میثمی