تمامی جنگل
بر جنازه خورشید
نماز میخواند
ولی ز خیل درختان
- به رغم باور ِ باد -
در این نماز جماعت
یکی به سجده نخواهد نهاد
سر بر خاک!
==========
اعتراف امروز: حس این روزهایم، خیلی شبیه این شعر است! همین!*شعر از قیصر بود
==========
اعتراف امروز: حس این روزهایم، خیلی شبیه این شعر است! همین!*شعر از قیصر بود
[با احترام تمامقد به تمام دوستان انقلابیام]
این نوشته منظور خاصی ندارد! اگر مفهومش را متوجه نشدید؛ به گیرندههای خودتان دست نزنید!
قانون 1: منتقد من، دشمن من است، ولو خلافش ثابت شود.
قانون 2: منتقد من (که الآن دیگر مهم نیست دشمن است یا نه)، مطمئنا در مرحله نطفه و اینها دچار مشکلی بس جدی است.
قانون 3: منتقد من کلا خیلی آدم حسودی است و وقتی من را نقد میکند، یعنی چشم دیدن من را ندارد. حتا اگر دشمن من نباشد.
قانون 4: منتقد من همه چیز میتواند باشد. حامی قالیباف یا مثلا طرفدار موسوی. برای من این چیزها مهم نیست. فحش میدهم بهش
قانون 5: من حق دارم به هر آنکس که کوچکترین مشکلی با من داشته باشد، فحش خواهر و مادر بدهم.
قانون 6: تمامی نهادهای مملکتی و نظامی و سیاسی و اجتماعی و فرهنگی و دینی و غیردینی من را میشناسند و برایم احترام ویژهای قائلند و پشتیبان من هستند.
قانون 7: من چشم فتنه را شخصا کور کردهام و در خط مقدم جنگ نرم تنهایی جنگیدهام. حتا جلوتر از خیلیها.
قانون 8: تمامی قانونهای فوق در شرایط خاص قابلیت نقض شدن دارند. بالاخره جنگ است دیگر. حقش محفوظ بماند برای خودم.
==========
اعتراف امروز: بعضی وقتها، اینقدر از تندرویها ضربه خوردهایم که چشممان ترسیده است. اما انگار باز هم وقتی برادرانه حرف میزنیم، میفهمیم دیر عمل کردهایم. کاش تمام شود این روزها زودتر...
بسم الله
دیدار دیروز تعدادی از هنرمندان سیمای جمهوری اسلامی حاشیههای زیادی داشت که توجه شما را به تعدادی از حاشیههای این دیدار جنجالی جلب میکنم. حاشیههایی که به افشاگری بیشتر شبیه است.بسم الله
یکم: روزِ حضور...
22 خرداد 88 برعکس انتخاباتهای دیگر که به بهانه پوشش خبری پای صندوقهای رای بودم، ماندن در خانه و وبگردی را به گزارشنویسی و امثالهم ترجیح دادم. حدود ساعت 15 بود که به مدرسه پایین میدان 71 نارمک رفتم و رأی دادم. دلم به رأی به هیچ کاندیدایی نمیرفت. حتا ثانیههای آخر. اما با علم به پایین بودن رأی یکی از کاندیداها، محسن رضایی را به بقیه ترجیح داده بودم. گرچه تقریبا مطمئن بودم که احمدینژاد پیروز ماجراست. چون به خاطر انتخاب روستای اردوی جهادی تابستان روستاهای زیادی را در استان قم سر زده بودیم. بچههای جهادی دیگر هم گفته بودند که روستاییها پای کار احمدینژادند. اما دلم هیچ جوره رضا نبود انگار. بالاخره هر کس وظیفهای دارد برای خودش...
دوم: پایانِ حضور...
با همه کش و قوسها، رأی گیری تمام شده بود. از ماجرای تلویزیون اینترنتی موج سوم (اگر نامش را اشتباه نگفته باشم) گرفته تا ادعای پیروزی مهندس موسوی. منتظر بودیم. نهایت شانس برای مهندس را کشاندن رقابت به دور دوم میدانستم. گرچه باز هم دلم رضا نمیداد موسوی رئیس جمهورمان باشد. همانطور که دلم راضی نبود احمدی، رضایی و کروبی بیایند بشوند رئیس جمهور. اما من، یک نفرم و ملت ایران 80 میلیون.
سوم: تزریقِ شوک...
نیمههای شب شنیدهها میرسید. خبرهای رسمی و غیر رسمی حدسم را محکمتر کرد. فرندفید فیلتر نبود آن موقعها. میچرخیدیم و بیشتر با میم.شین در جیتاک حرف میزدم. میگفت ناراحت است از انتخاب احمدینژاد و باورش نمیشود او بخواهد بشود رئیس جمهور. بحث می کردم با او. میگفت تقلب شده. کلی صحبت کردم و بهش گفتم که احتمال تقلب صفره. هر چه بوده قبل از انتخابات بوده. حالا رفتهام آرشیو ایمیلهایم و دارم پیامهای رد و بدل شده بین خودم و محمد را دوباره میخوانم. حرفهایی که بعد از یکسال هنوز به آنها اعتقاد دارم.
چهارم: پایانِ ماراتن...
تا صبح بیدار بودم. بعد از نماز خوابیدم و صبح بیدار شدم. نتایج تقریبا قطعی اعلام شده بود. چند روزی میشد که دلم گرفته بود. اعلام نتایج در حالم تغییری نداد. گرچه خوشحال بودم به خاطر این حضور خوب مردم. صبحش استاتوس جیتاک را تغییر دادم: "اینجا ایران است؛ بخت بلند مردم...در روز جمهور"
امیر اصانلو اولین معترض به استتوس بود. گفت چه بخت بلندی؟ گفتم افتخار است 80 درصد مشارکت. میگفت تقلب شده. گرچه بعدش قبول کرد که تقلبی ممکن نیست.
پنجم: امتحانِ سنجی!
تازه اول ماجرا بود. اما از آن طرف هم 24 خرداد امتحان اقتصاد سنجی داشتم. امتحانی که هیچی نخوانده رفتم سر جلسه! آن هفتهام گذشت به جستجو و تحقیق درباره موضوع تقلب. گرچه میدانستم ممکن نیست، اما میخواستم مطمئن باشم. دقیقا همان هفته عصرها ساعت 20 تا 21 رادیو جوان برنامه داشتیم. صدا و سیما هم که ماجرایی بود برای خودش.
ششم: پایانِ شک
با این که از خیلی از معتمدها، منابع و مراکز مختلف پیرامون موضوع تقلب تحقیق کرده بودم، اما از شما چه پنهان هنوز ته دلم شک بود. تا این که - مثل تمامی تجمعهای بعد از انتخابات - 29 خرداد 88 در نماز جمعه تهران شرکت کردم. هیچ جملهای مانند این، نتوانست خیالم را از هر حیث راحت کند:
مردم اطمینان دارند؛ اما برخى از طرفداران نامزدها هم اطمینان داشته باشند که جمهورى اسلامى اهل خیانت در آراء مردم نیست. ساز و کارهاى قانونى انتخابات در کشور ما اجازهى تقلب نمیدهد. این را هر کسى که دستاندرکار مسائل انتخابات هست و از مسائل انتخابات آگاه است، تصدیق میکند؛ آن هم در حد یازده میلیون تفاوت! یک وقت اختلافِ بین دو رأى، صد هزار است، پانصد هزار است، یک میلیون است، حالا ممکن است آدم بگوید یک جورى تقلب کردند، جابه جا کردند؛ اما یازده میلیون را چه جور میشود تقلب کرد! (+)
پرونده انتخابات دهم در 29 خرداد 88 برای من بسته شد! همین!
اعتراف امروز: من هم موافق احمدینژاد نیستم. اما به رأی 24 میلیون ایرانی احترام میگذارم. سعی میکنم حداقل!
===
- به دعوت دوست خوبم امین ثابتی نوشتم. وگرنه خیلی مایل به سیاسی نویسی در این روزها نبودم. گرچه باز دلم به ننوشتن رضا نمیدهد.
خیلی گیری ندارم که اصرار کنم 14 خرداد 89 حتما یک نماز جمعه تاریخی بود. هر کس بر اساس دید خودش و تصویرهایی که میبیند، برداشت خودش را میکند. من هم مثل بقیه، رفتم و دیدم. دیدههایم هم شاید هیچ ارزش دیده شدن نداشته باشد. اما احساس میکنم اگر بنویسم، سبکترم. همه اینهایی که میخوانید، دیدههاییست از اولین حضور من در مراسم سالگرد ارتحال امام روح الله در حرم مطهرش.
* پلههای مترو را که بالا آمدم، احساس کردم که امروز باید خیلی شلوغ باشد. اما عمق جمعیت و البته بینظمیها را زمانی ملتفت شدم که دقیقا در خیابان جلوی مترو ایستاده بودم و صدای بوق ریز اتوبوس شهرستانی، یادم آورد که وسط خیابان ایستادهام. البته خیلی هم خلاف شرع نکرده بودم فی الواقع.
* صف سرویس بهداشتی حتا از صف شیر و بنزین اول انقلاب هم طولانیتر بود. گفتیم میرویم گلزار شهدا، فاتحهای هم میخوانیم. گلاب به رویتان دستشویی هم میرویم. نمیدانستیم آنجا هم صفی است. هنوز ساعت 10 نشده بود گمانم.
* به محدوده حرم که برگشتیم، احساس کردیم باید یکجا بنشینیم. بازرسی اول را که با خنده گذراندیم. سرباز وظیفه ناجا به جای بازرسی بدنی، راهنماییمان میکرد و میگفت بروید داخل سریعتر.
* بازرسی دوم را هم کما فی السابق رد کردیم. بالایش نوشته بود موبایل ممنوع. اما افسر سپاه با چشمکی حالیمان کرد که گیری ندارد. یکیشان هم به بیسیم نداشته علیرضا گیر داد. بعد هم علیرضا دو ساعت توضیح داد که این هندزفری گوشی همراه است. فهمیدند آخر.
* نظم مثال زدنی مراسم باعث شده بود خلق الله دور حرم امام طواف کنند و اصلا ندانند که کجا باید بنشینند. احمدینژاد داشت حرف میزد که از یکی از گروهبانهای سپاه برای جای نشستن پرسیدم. در جوابم گفت همینجا هم میتوانی بنشینی. قطعا اگر به حرفش گوش میدادم، زیر دست و پا له میشدم. هر کسی به جهتی. معلوم نبود چه باید کرد.
* آخرهای افاضات حضرت رئیس جمهوریش بود که بالاخره مسطحجاتی برای مقادیری نشستن یافتیم. من و علیرضا و آن یکی علیرضا و مجنون. و البته با هنرنمایی خورشید خانم!
* حرفهای محمود دولت تمام نشده بود که یک جین از بلندگوها سوخت ظاهرا. به حکم دود بلند شده از آن عرض میکنم. به سر بچهها نگاه کردم. ترسیدم به عاقبت بلندگوها دچار شویم. از حیث گرما البته!
* بعد از تعویض رویایی محمود و سیدحسن، فضا عوض شد. مردم کم کم شروع کردند به شعار دادن. هر کسی چیزی. چند نفری هم ساکت بودند. سعی میکردم تحولات داخل حرم را از رادیوی تلفنم دنبال کنم. نتوانست حرف بزند بنده خدا. به خوب یا بدش کاری ندارم. قضاوتش با خودتان.
* صحبتهای آقا که شروع شد، همه ساکت شدند. نوبتی میرفتیم دم آبخوری، آب میآوردیم و میریختیم روی سر و صورتمان. البته آن آخرها آب هم تمام شد دیگر!
* خطبه اول آقا خیلی طولانی شد. درباره خیلی موضوعات حرف زدند. از شیوه برخورد با مخالف تا انطباق خط بعضی با بعضی دیگر. صحبتها شفاف بود. مشخص هم بود خطابها به چه کسی است. بعد از یکسال دیگر گوشی دست همه آمده است.
* خطبه دوم که شروع شد، کم کم مردم میایستادند. سکوت همان سکوت بود. تا جایی که رسید به اظهار نظر آقا درباره اسرائیلی ها:
یکى خوى توحش صهیونیستهاست که این را دنیا دیگر فهمید. دنیا باید بفهمد. صهیونیستها ادعا میکنند که ما براى بازرسى یا براى اینکه بگوئیم به سمت غزه نیائید، وارد کشتىهاى اینها شدیم - که البته مثل سگ دروغ میگویند!
یک لحظه به هم نگاه کردیم. شاید باورمان نمیشد، به تأخیر یک یا دو ثانیه بود که صدای خنده مردم بلند شد. تازه فهمیدند آقا چه گفته است. نشنیده بودیم این عبارات را از زبان رهبر. یاد جملههای امام افتادم. مثل تشبیه دشمنان اسلام به شغال.
* کوتاه بود خطبه دوم. نماز را که خواندیم، به هوای این که زودتر بریم مترو سواری، پیچاندیم و رفتیم. فارغ از این که مترو حالا حالاها تعطیل است. از ازدحام البته.
* ایستگاههای صلواتی مظهر اعصاب خوردکنی و اسراف بودند. آشغالهایشان روی زمین، خوردنیهایشان در دست مردم. آن هم به تعداد زیاد. به سبب تشنگی فراوان، ایستادن در صف یکی از ایستگاهها را به جان خریدم. خودش 2 تا بطری آب معدنی بهم داد. یکیش را خوردم، یکی دیگرش را هم نگهداشتم برای مبادا.
* حدود ساعت 5 بود که سوار مترو شدیم. داشتم فکر میکردم به آینده. به سیدحسن. به محمود. به همه چهرههای شهرستانی و ساده. به همه بچههای آفتاب ندیده تهران و آه و نالههاشان. به همه خطابها. به همه نگاهها. پیرمرد کنار دستیم، نگاهی کرد و گفت: این هم از 14 خرداد!
* ایستگاهها را که رد میکردیم و از حرم که دورتر میشدیم، فضا شهریتر میشد. تازه یادم افتاد که باید یک «شهروند» باشم. خاک لباسهایم را تکاندم و موهایم را کمی مرتب کردم. کفشها را نمیشد کاری کرد اما. داد میزد که از کجا آمدهای. حالا من مانده بودم و یک مترو تنهایی!
اعتراف امروز: مردم خیلی خوبی داریم. در هر حضوری بیشتر به این موضوع یقین پیدا می کنم.
============
پیرامونیها:
» سخنرانی سیدحسن خمینی ناتمام ماند (خبر الف)
» حاشیهای بر یک سخنرانی ناتمام (یادداشت فرشاد مهدیپور در الف)
بسم الله
نزدیک 19 بهمن 1357 بود و گفته بودند که قرار است همافران ارتش با «امام» دیدار داشته باشند. هنوز چند ماهی از خدمتش مانده بود و به خاطر گروهبان بودن، به عنوان مسئول نظم دهنده یک دسته در روز دیدار انتخابش کردند. سر از پا نمیشناخت. انگاری که محافظ درجه یک «روح خدا» شده باشد، کلی به خودش افتخار کرد. کلاه پارچهای آبیش را بالاتر انداخت و آسمان را نگاه کرد.
روز دیدار از همه همافران به امام نزدیکتر بود. موقع تمام شدن دیدار، توانست کلاه پارچهایش را به عبای «امام» متبرک کند. حالا دیگر گویی تمام دنیا در دستش بود.
22 بهمن 57 بالاخره آمد. درگیریها دیگر به اوج خودشان رسیده بودند و با همان لباس، رفته بود برای گرفتن تسلیحات نیروی هوایی، در خیابان نیروی هوایی. فقط او و 2 نفر دیگر توانسته بودند از پادگان اسلحههایشان را بیرون بیاورند. بالای دیوار تسلیحات ایستاده بودند و درگیر شده بودند با گاردیهایی که داخل تسلیحات بودند. یک لحظه احساس کرد همان کلاه پارچهای آبی دیگر روی سرش نیست. سرش پرت شد عقب.
چند ثانیه بعد به خودش که آمد، دید موهایش سوخته. بچههای دیگر دورش جمع شده بودند و نگران حالش بودند. هیچیش نشده بود. کلاه هم دست یکی از بچهها بود. اما این بار با یک سوراخ در نقاب. تیر به نقاب کلاه خورده بود و کمانه کرده بود. کلاه کار خودش را کرد. همان کلاه آبی پارچهای.
====
* به دعوت «راحیل» بزرگوار و با ایده «هابیل» عزیز، رفتیم سراغ پدر و گفتیم خاطرهای بگوید. این را گفت.
* به رسم موجهای دوست داشتنی وبلاگی، از دوستان عزیزم طعم عسل، پینوشت، نطق، هفت، چرک نوشتهای یک بچه آخوند و وسطی دعوت میکنم که در قاعده موج بنویسند و دوستان دیگرشان را هم دعوت کنند.
* همه پستهای این موج خوب در وبلاگ "موج وبلاگی چهارده خرداد 1389" جمع شدهاند یکجا. کلیک شما را میطلبند.
بسم الله
خوشحال باشیم. خیلی خوشحال باشیم. حتا مجازیم برای نشان دادن خوشحالیمان آهنگهای آنچنانی گوش دهیم و میگساری کنیم.
خوشحال باشیم و بشکن بزنیم از این پیروزی که کسب کردهایم. از این که تا حداقل چند سال پیش، اگر به «امام خمینی»مان می گفتند آقای خمینی، قرمز میشدیم و رگ غیرتمان ورم میکرد. اما حالا اسطوره(!) موسیقی مملکت به همه مملکت ما میگوید «آقای خمینی». عیبی ندارد که. نباید مقدس جلوه دهیم این مرد را. آقا هم خوب است. اصلا حتا می توانست برای نشان دادن بیطرفیاش آقایش را هم نگوید. بگوید خمینی. بالاخره روشن میشود فکرمان!
خوشحال باشیم و حتا برقصیم. چرا که تازه به دوران رسیدهای مانند «نیک آهنگ کوثر» که از دار دنیا فقط «کشیدن» را بلد است، کلی پز می داد که کاریکاتور روحانی نمیکشد. اما حالا چند روز پیش یک کاریکاتوری هم از حضرت روح الله کشیده است. عیبی ندارد که. کار هنری که این کوته نگریها را بر نمیتابد. پرچمت بالاست بچه بسیجی!
خوشحال باشیم و سرمان را بالا بگیریم جلوی شهدا. چرا که همان تازه به دوران رسیده بی همه چیز، به خودش جرئت می دهد امام 80 میلیون آدم را، «دیکتاتور دگم مذهبی» خطاب کند. سخت نگیرید! بالاخره باید نظرات متفاوت را پذیرفت. آزادی بیان است. بگذارید بگوید.
همه آنهایی که ادعای پیروی از خط امام را دارند و این روزها داد آزادیخواهی و جمهوری اسلامی طلبیشان کل دنیا را پر کرده است، سرشان را بگیرند بالاتر. اینها همان نتیجه دلسوزیتان برای نظام است. سرتان را بگیرید بالاتر و نتیجه آنچه کاشتهاید را بردارید. بردارید دیگر؛ اگر وجود دارید!
اعتراف امروز: تا حالا اینقدر عصبی نشده بودم. به آرمند گفتم که والله اگر این مرد را جلوی چشمانم میدیدم، کاری با او میکردم که نیکآهنگی از او بلند شود.
بسم الله
یکی بود، یکی نبود. غیر از خدای مهربون، هیچکس نبود. یه پسره بود، یه سایت داشت. سایتشو یک کم دوست می داشت. نشونه سایتش هم این بود که وقتی آدرسشو می زد، اون بالا تو تایتل می نوشت:
وبلاگ نیوز | نخستین پایگاه خبری تخصصی وبلاگستان فارسی
حالا گفتند که از پنج شنبه شب چند روزی به جای این عنوان، سایتت مزین شود به عبارت L1-8 . بلکم آدم شدی. ما هم چشمی گفتیم و رد شدیم. می گویند بعدا شاید درست شد. شاید البته! باید یحتمل برویم تعهدنامه پر کنیم که محتوای غیر مجرمانه خُرد ملت ندهیم زین پس. خیالی نیست.
اعتراف امروز: بالاخره کار است دیگر...می گویند چوب فیلترینگ گله؛ هر کی نخوره چییی؟
*نکته: وبلاگ نیوز را لینک نکردم که همینجا هم فیلتر نشود. بر اساس قانون لینک به سایت فیلتر شده خیلی جرمی است سنگین چه بسا!
پسنوشت ساعت 9:02 دقیقه: خدا را شکر با پیگیری برخی از رفقا فعلا رفع فیلتر شدیم. تا برویم پیگیری کنیم و ببینیم مشکل کجاست.
پس نوشت ساعت 28 دقیقه بامداد روز شنبه: خدا را شکر مجددا با پیگیری برخی از رفقا فیلتر شدیم! دستشان درد نکند.
پس نوشت ساعت 15:24 دقیقه شنبه یک خرداد: بالاخره یکی جوابمان را داد. دلیل فیلتر شدنمان یک خبر از آقای موسوی بوده است. البته بهتر بگویم یک خبر در نقد آقای موسوی! رفقا می خواستند فقط همان خبر را فیلتر کنند، زدند کل سایت را فیلتر کردند!! (دلیل از این مسخره تر هم داریم؟!) قول دادند که تا آخر امروز رفع می شود فیلتر. تا ببینیم چه شود!
پس نوشت ساعت 11:08 دقیقه یکشنبه 2 خرداد: رفع شد بالاخره! تا ببینیم چه شود!
==========
دوستانی که درباره این موضوع نوشته اند:
- ــــمریمــــ نوشت
-هفتان
- کاتب باشی
- پی نوشت
- میوه ممنوعه
- هابیل
- انجمن وبلاگ نویسان تبیان
- سایت پارسینه
- سایت طلبه بلاگ
- سایت ارم نیوز
- سایت حاما نیوز
بسم الله
صندلیش را که جلوی آقای دکتر تنظیم کرد و نشست، دکتر روانپزشک با روی باز ازش پرسید: خوب! حالت چطور است؟
چشمهایش را انداخت پایین، تمام بغضهایش را قورت داد و با یک لبخند رو به دکتر گفت: خوبم! خیلی خوب
هنوز جملهاش کامل نشده بود که دکتر نسخهاش را داشت مینوشت. همان قرصهای همیشگی.
===
اعتراف امروز: D: